معین‌نامک

آری، به‌اتقاق جهان می‌توان گرفت!

معین‌نامک

آری، به‌اتقاق جهان می‌توان گرفت!

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زبان‌شناسی» ثبت شده است

۱۱
شهریور

چه‌قدر مردم سوسول شده‌اند! یارو را با یک چوبِ نهایتاً نیم‌متریِ حداکثر دو‌کیلویی زده‌اند توی سرش، درجا پس افتاده، یک ماه کما بوده، آخرش هم مُرده. آن‌وقت بیست سال است که دارند پسرعموی کَم‌ِ کَمِ دومتریِ حداقل دویست‌کیلوییِ من را هر روز می‌زنند توی سَرم و تا حالا ککم هم نگزیده.

 

متوجهِ طنزش شُدید؟ وقتی به‌اش فکر کردم، چند نکته‌ درش یافتم:

 

نکته‌ی اول: چرا با این‌که لفظِ «توی سر زدن» در هر دو مورد عیناً به‌کار رفته است، ما فارسی‌زبانان بین این دو فرق می‌گذاریم و حتا زمانی که می‌بینیم کسی این دو را با هم خلط کرده است، به خنده می‌افتیم؟ در معنی‌شناسی زبان‌شناختی، این مسئله را ذیل مبحث «بافت موقعیتی» بررسی می‌کنیم. اطلاعات لازم برای دریافت معنای جملات به دو دسته‌ تقسیم می‌شود:

۱. اطلاعات درون‌زبانی؛

۲. اطلاعات برون‌زبانی.

بیش‌ترِ جمله‌ها با صِرف اطلاعات درون‌زبانی فهمیده می‌شوند، یعنی همین که معنای عناصر واژگانی و کاکرد ساخت‌های نحوی را بدانیم، معنای جمله را درمی‌یابیم؛ اما برای برخی جملات، اطلاعات درون‌زبانی کافی نیست و باید از اطلاعات برون‌زبانی هم برخوردار باشیم تا بتوانیم معنای جمله را متوجه شویم. زمانی که زبان‌ور با این‌گونه جملات مواجه می‌شود، آن را در سه گام متوالی تحلیل می‌کند تا به معنای درست‌تر دست یابد.

گام نخست، توجه به مؤلفه‌های معنایی است. مخاطب با تمایزگذاری از نظر جان‌داری میان «چوب» و «پسرعموی گوینده» و نیز با اطلاق برچسب «غیرِجان‌دار» و «غیرِانسان» به چوب، و «جان‌دار» و «انسان» به پسرعموی گوینده، از اطلاعات برون‌زبانی خود در جهت فهم معنا بهره می‌جوید.

گام دوم، توجه به گونه‌های صدق است. یکی از این گونه‌ها «صدق تجربی» است. مخاطب با استفاده از اطلاعات برون‌زبانیِ خود این احتمال را ‌که کسی یک انسانِ دویست‌کیلویی را بر سر یک انسانِ دیگر بزند ضعیف می‌یابد و در پی معنای دیگری می‌گردد که با تجربیات او سازگارتر باشد.

گام سوم، توجه به معنای اصطلاحی است. مخاطب درمی‌یابد که «چیزی را توی سر کسی زدن» با «کسی را توی سر کسی زدن» فرق دارد و عبارت دوم، معنای اصطلاحی دارد. او با توجه به اطلاعات برون‌زبانی خود می‌داند که وقتی عده‌ای توان و ارزش دو نفر را با هم مقایسه می‌کنند و با برشمردن برتری‌های شخص قوی، ضعف شخص ضعیف را به رُخش می‌کِشند و تحقیرش می‌کنند، فارسی‌زبان برای بیان این حالت از اصطلاح «کسی را توی سر کسی زدن» استفاده می‌کند.      

 

نکته‌ی دوم: زبان‌شناسان به وجود مترادف مطلق در زبان اعتقادی ندارند، بلکه باور دارند که دست‌کم در سطح زبان عمومی، هیچ دو واژه‌ای با هم مترادف مطلق نیستند. این بدین معنا است که ممکن است در برخی جمله‌ها واژه‌های هم‌معنا جای‌گزین هم‌دیگر شوند و در سطوح مختلف معنای جمله تغییری ایجاد نشود، ولی این‌که جای‌گزینی واژه‌های هم‌معنا در همه‌ی جمله‌ها و در همه‌ی بافت‌ها بی‌اثر باشد عملاً غیرممکن است. به جمله‌های زیر توجه کنید. (واژه‌های موردنظر را در گیومه گذاشته‌ام):

چه‌قدر مردم سوسول شده‌اند! یارو را با یک چوبِ نهایتاً نیم‌متریِ حداکثر دو‌کیلویی زده‌اند توی سرش، درجا پس افتاده، یک ماه کما بوده، آخرش هم مُرده. آن‌وقت بیست سال است که دارند پسرعموی کَم‌ِ کَمِ دومتریِ حداقل دویست‌کیلوییِ من را هر روز می‌زنند توی سَرم و تا حالا ککم هم نگزیده.

ادعای زبان‌شناسان در این نمونه با جای‌گزینی تأیید می‌شود؛ زیرا  چنان‌که می‌بینید اگر حرفِ‌اضافه‌ی «تو» را برداریم و حروفِ‌اضافه‌‌ی دیگری که با آن هم‌معنا هستند و در آن بافت هم معنا می‌دهند را جایش بگذاریم، جمله‌ی دوم معنای اصطلاحی خودش را از دست می‌دهد و طنز روایت اساساً محو می‌گردد، چراکه «کسی را در/بر/به سر کسی زدن» دیگر به‌معنای تحقیر یک شخص به‌بهای تکریمِ شخص دیگر نیست.

نکته‌ی سوم: یکی از علت‌های پدیدآمدن طنز، به‌طور کلی وجود یا ایجاد اختلال در منطق ماجرا است. البته هر اختلالی هم برای طنزسازی پذیرفته نیست، بلکه فقط آن دسته از اختلال‌های منطقی مقبول‌اند که معادلی به‌‌قرینه داشته باشند، به‌طوری که مخاطب بتواند معنای ضمنی را با توجه به آن قرینه تشخیص بدهد. به بیان دیگر، خود اختلال منطقی هم باید منطقی باشد.

مثلاً در همین نمونه این‌که گوینده بدون توجه به معنا‌ی اصطلاحی «کسی را توی سر کسی زدن»، دو رخ‌داد را به‌صِرف شباهتِ عبارتِ فعلی‌شان با هم خلط کرده است، موجب می‌شود مخاطب متوجه اختلال منطقی بشود و به خنده بیفتد. قرینه‌اش نیز همان «توی سر زدن» است؛ اما اگر مانند آن‌چه در نکته‌ی قبل آمد، «تو» را با حرف دیگری عوض کنیم، قرینه حذف می‌شود و مخاطب نمی‌تواند معنای ضمنیِ موردنظر را بیابد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • معین پایدار
۲۸
بهمن


تا حالا برایتان پیش آمده است که کسی موقع گفت‌وگو، واژه‌ای را جور دیگری تلفظ کند و شما در دلتان به‌اش غر بزنید که چه‌قدر بی‌سوادی و چرا این‌قدر واژه‌ها را چپکی تلفظ می‌کنی؟ مثلاً این‌که «حذف» را «حذو» یا «حسف» بگوید؟ من که شنیده‌ام و به‌وفور هم شنیده‌ام. آیا آن‌ها واقعاً آدم‌های بی‌سوادی هستند و تابه‌حال شکل نوشتاری آن‌ واژه‌ را ندیده‌اند؟

اگر فقط یکی‌دو نفر آن هم از قشر فرودست جامعه این واژه را به گونه‌های یادشده تلفظ می‌کردند، شاید می‌شد چنین تصوری را به‌حق دانست؛ ولی زمانی که افراد مختلف از اقشار مختلف، خودآگاه و ناخودآگاه این واژه را بدین‌سان به‌لفظ می‌کِشند، باید در این خصوص، قدری شک و سپس تأمل کنیم. خب، پس قضیه چیست؟

برای روشن‌شدنِ این‌ قبیل پدیده‌های نهانِ زبان، باید فانوسِ واج‌شناسی به دست بگیریم و زبان‌شناسانه، کُنهِ فرایندهای واجی را بکاویم. به گونه‌های فرعیِ آوانگاشته‌ی «حذف» نگاه کنید. در گونه‌ی فرعیِ اول، /f/ به /v/ و نیز در گونه‌ی فرعیِ دوم، /z/ به /s/ تبدیل شده است. اما چرا؟

گونه‌ی اصلی:      hazf

گونه‌ی فرعیِ ۱: azvh

گونه‌ی فرعیِ ۲: hasf

علت این پدیده را باید در مختصات آواییِ هر کدام از این واج‌ها بجوییم. در واج‌شناسی، هر واج را به‌طور کلی، بر مبنای سه مختصه‌ی «جای‌گاه تولید» و «شیوه‌ی تولید» و «باواکی/بی‌واکی» توصیف می‌کنیم. در ادامه، مختصات آواییِ چهار واجِ یادشده را آورده‌ام:

/v/: لبی‌دندانی، سایشی، باواک

/f/: لبی‌دندانی، سایشی، بی‌واک

/z/: لثوی، سایشی، باواک

/s/: لثوی، سایشی، بی‌واک

به مختصاتِ آواییِ واج‌های بالا نگاه کنید. از میانِ /v/ و /f/ مختصات آواییِ کدام‌یک با مختصات آواییِ /z/ اشتراک بیش‌تری دارد؟ همان‌طور که می‌بینید، از نظر مختصه‌ی جای‌گاه تولید، هر دو با /z/ فرق دارند؛ چون جای‌گاه تولیدِ /v/ و /f/ لب‌ودندان‌ است، ولی جای‌گاه تولیدِ /z/ لثه است. از حیث مختصه‌ی شیوه‌ی تولید، هر سه سایشی‌اند و باهم مشترک‌اند. از دیدگاه مختصه‌ی باواکی/بی‌واکی، /v/ و /z/ هر دو باواک‌اند و باهم اشتراک دارند، درحالی‌که /f/ و /z/ از این منظر اختلاف دارند؛ زیرا /z/ باواک و /f/ بی‌واک است. این اشتراکِ بیش‌ترِ /v/ با /z/ باعث شده است که /v/ جای /f/ را بگیرد. در واج‌شناسی، به این فرایند می‌گوییم: «هم‌گونی ناقص پیش‌رو».

برعکسِ همین قضیه برای گونه‌ی فرعیِ ۲ پیش آمده است؛ بدین‌ معنا که از میانِ /z/ و /s/ مختصات آواییِ //s با /f/ اشتراک بیش‌تری دارد. به این صورت که از نظر مختصه‌ی جای‌گاه تولید، هر دو با /f/ فرق دارند؛ چون جای‌گاه تولیدِ /z/ و /s/ لثه‌ است، ولی جای‌گاه تولیدِ /f/ لب‌ودندان است. از حیث مختصه‌ی شیوه‌ی تولید، هر سه سایشی‌اند و باهم مشترک‌اند. از دیدگاه مختصه‌ی باواکی/بی‌واکی، /s/ و /f/ هر دو بی‌واک‌اند و باهم اشتراک دارند، درحالی‌که /z/ و /f/ از این منظر اختلاف دارند؛ زیرا /f/ بی‌واک و /z/ باواک است. این اشتراکِ بیش‌ترِ /s/ با /f/ باعث شده است که /s/ جای /z/ را بگیرد. در واج‌شناسی، به این فرایند می‌گوییم: «هم‌گونی ناقص پس‌رو».

اگر گمان می‌کنید که این پدیده اتفاقی است، به نمونه‌های زیر بنگرید تا ببینید که همین پدیده، دقیقاً با همان واج‌ها و فرایندها، در گونه‌های واژه‌ی دیگری نیز رخ داده است:

گونه‌ی اصلی:      hefz

گونه‌ی فرعیِ ۱: hevz

گونه‌ی فرعیِ ۲: hefs

تنها چیزی که تغییر کرده است، سَمتِ اثرپذیریِ واج‌ها از هم‌دیگر است؛ یعنی در نمونه‌های قبلی، اثرپذیریِ /f/ از /z/ و بدل‌شدنش به /v/ هم‌گونیِ ناقص پیش‌رو محسوب می‌شد؛ ولی در نمونه‌ی کنونی، «هم‌گونیِ ناقصِ پس‌رو» به‌حساب می‌آید. هم‌چنین، در نمونه‌ی قبلی، اثرپذیریِ /z/ از /f/ و بدل‌شدنش به /s/ هم‌گونیِ ناقص پس‌رو تلقی می‌شد؛ اما در نمونه‌ی کنونی، «هم‌گونیِ ناقصِ پیش‌رو» تلقی می‌گردد. برای شفاف‌شدن مبحث، در ادامه، درباره‌ی هم‌گونی و انواع آن توضیح داده‌ام:

هر واج بر اثر مجاورت با واج‌های قبل و بعد از خود و اثرپذیری از آن واج‌ها، به‌ گونه‌ای خاص تلفظ می‌شود. این اثرپذیری را در واج‌شناسی، اصطلاحاً «هم‌گونی[1]» می‌نامیم. هم‌گونی را می‌توانیم بر اساس دو جفت‌مؤلفه‌ی «کامل/ناقص» و «پیش‌رو/پس‌رو» به چهار دسته‌ی ذیل قسم‌بندی کنیم:

 

۱. هم‌گونیِ کاملِ پیش‌رو[2]: اثرپذیری یک صامت از صامت قبل از خود، چنان‌که همه‌ی مختصات آوایی‌اش مانندِ آن صامت بشود؛

۲. هم‌گونیِ کاملِ پس‌رو[3]: اثرپذیری یک صامت از صامت بعد از خود، چنان‌که همه‌ی مختصات آوایی‌اش مانندِ آن صامت بشود؛

۳. هم‌گونیِ ناقصِ پیش‌رو[4]: اثرپذیری یک صامت از صامت قبل از خود، چنان‌که بعضی مختصات آوایی‌اش مانندِ آن صامت بشود؛

۴. هم‌گونیِ ناقصِ پس‌رو[5]: اثرپذیری یک صامت از صامت بعد از خود، چنان‌که بعضی مختصات آوایی‌اش مانندِ آن صامت بشود.

هم‌چنان‌که ملاحظه کردید، همه‌ی گونه‌های فرعیِ آن دو گونه‌ی اصلی با قواعد زبان کاملاً سازگارند و تفاوت‌های آوایی با نمونه‌ی اصلی، دقیقاً بر فرایندهای آواییِ معمول در زبان منطبق است؛ بنابراین کسی که این واژه‌ها را به‌صورت گونه‌های فرعی‌شان تلفظ می‌کند، هرچند به‌طور ناخودآگاه، از قواعد آوایی زبان مادری‌اش پی‌رَوی می‌کند؛ البته گفتنی است صورت نوشتاری معیار آن گونه‌ها، نزد اهلِ‌زبان هم‌چنان همان «حذف» و «حفظ» است و هیچ‌یک از گونه‌های فرعی یادشده، هنوز به نوشتار معیار فارسی راه نیافته است.

 

 



1. assimilation

[2].  progressive complete assimilation 

[3].  regressive complete assimilation

[4].  progressive partial assimilation

[5].  regressive partial assimilation

  • معین پایدار
۱۸
آذر

به‌نظرتان کدام یک از صورت‌های عنوان معیار است؟ با جست‌وجو در چهار فرهنگ‌ دهخدا و معین و عمید و سخن، درباره‌ی هرکدام از آن واژه‌ها به اطلاعات زیر دست می‌یابیم:

اَطوار [Ɂætvar]: جمعِ طور [towr] به‌معناهای

حالت‌ها، کیفیت‌ها، هیئت‌ها، حال‌ها، وضع‌ها، حرکات و رفتار بی‌مزه، اَدا، ژست، قِر، ناز، اَشکال، اَنحا، روش‌ها، کردارها، رفتارها، گونه‌ها، نوع‌ها

اَتوار [Ɂætvar]: جمعِ تور [towr] به‌معناهای

میانجی‌های میان قوم، طبق‌های شمع، ظروفی که با آن آب می‌خورند و دست‌ورو می‌شویند

اَطفار [Ɂætfar]: در اصل، جمعِ طور [towr] بنابراین، نک: اَطوار

اَتفار [Ɂætfar]: این مدخل در فرهنگ‌ها موجود نیست. توجه: با «اِتفار: درازشدن» خلط نگردد!

فرهنگ‌های معین و عمید مدخل «اَطفار» را ثبت نکرده‌اند؛ ولی به‌گواهی فرهنگ‌های دهخدا و سخن، «اَطفار» صورت عامیانه‌ی «اَطوار» است. بنابراین، می‌توان نتیجه گرفت که دستِ‌کم در نوشتار، صورت معیار این واژه «اَدا و اَطوار» است. اکنون این پرسش مطرح می‌شود که اگر این دو واژه در معنا باهم تمایزی ندارند، پس چرا «اَطوار» به «اَطفار» تبدیل شده است. پاسخ این پرسش را باید در واج‌شناسی جست.

همان‌گونه که در آوانگاریِ دو واژه‌‌ی «اَطوار» و «اَطفار» می‌بینیم، /v/ و /f/ بعد از /t/ قرار گرفته‌اند. ویژگی‌های این سه واج به‌شرح زیر است:

/v/: صامت، لبی‌دندانی، سایشی، باواک

‌/f/: صامت، لبی‌دندانی، سایشی، بی‌واک

/t/: صامت، دندانی‌لثوی، انسدادی، بی‌واک

هر واج بر اثر مجاورت با واج‌های قبل و بعد از خود و اثرپذیری از آن واج‌ها، به‌ گونه‌ای خاص تلفظ می‌شود. این گونه‌‌های خاص را در واج‌شناسی، اصطلاحاً «واج‌گونه[1]» می‌نامیم. /v/ در واج‌شناسی، دستِ‌کم هفت نوع واج‌گونه‌ی مهم دارد. یکی از این انواع، واج‌گونه‌ی «نیم‌واک‌رفته» است که در این دو موقعیت پدید می‌آید:

۱. در پایانِ واژه، قبل از سکوت و پس از صامت‌های باواک؛

۲. در آغازِ هجای تکیه‌دار، پس از صامت‌های بی‌واک.

چنان‌که پیدا است، موقعیت /v/ در واژه‌ی «اَطوار [Ɂætvar]» با موردِ دوم کاملاً منطبق است؛ چون هم در آغازِ هجای تکیه‌دار واقع شده[2]، هم پس از صامتِ بی‌واک که در این واژه همان /t/ است، قرار گرفته است. بنابراین /v/ در واژه‌ی [Ɂætvar] نیم‌واک‌رفته می‌شود و به سازگارترین واج‌گونه‌‌اش با /t/ تبدیل می‌گردد. این واج‌گونه بسیار شبیه به /f/ تلفظ می‌شود؛ زیرا /f/ فقط از حیث مشخصه‌ی «باواکی/بی‌واکی» با آن /v/ اختلاف دارد.

باتوجه‌به یافته‌های بالا، نتیجه می‌گیریم که در تبدیلِ «اَطوار» به «اَطفار»، فرایند آواییِ «هم‌گونیِ پیش‌روِ ناقص» رخ داده است. در هم‌گونیِ پیش‌روِ ناقص، از دو صامت هم‌نشین، آن که پیش‌تر است ثابت می‌ماند و صامتی که پس از آن آمده است دست‌خوشِ هم‌گونی شده، برخی مشخصه‌های واجیِ صامتِ پیش از خود را به‌خود می‌گیرد. در این نمونه، /v/ مشخصه‌ی  بی‌واکیِ /t/ را به‌خود گرفته و نیم‌واک‌رفته شده است.


 

منابع:

انوری، حسن، ۱۳۸۲، فرهنگ بزرگ سخن، ج۱، چ۲، تهران: سخن.

معین، محمد، ۱۳۷۱، فرهنگ فارسی معین، ج۱، چ۸، تهران: امیرکبیر.

حق‌شناس، علی‌محمد، ۱۳۵۶، آواشناسی، چ۱، تهران: آگاه.

ثمره، یدالله، ۱۳۸۸، آواشناسی زبان فارسی (آواها و ساخت آوایی هجا)، ویرایش دوم: چ۸، تهران: مرکز نشر دانشگاهی.

فرهنگ عمید و لغت‌نامه دهخدا، نسخه‌ی برخط در وب‌گاه «واژه‌یاب».


 

         

 

 

  

 

 

 

 



۱. تفاوت «واج: [phoneme]» با «واج‌گونه: [allophone]» در این است که واج ممیز معنا است، ولی واج‌گونه ممیز معنا نیست. به‌بیان دیگر، واج‌گونه‌ها شِق‌های گوناگونِ تلفظیِ واج‌اند و در اصل، آوا هستند.

۲. در زبان فارسیِ معیارِ معاصر، در واژه‌هایی که مقوله‌ی صرفی‌شان «اسم» است، هجای تکیه‌دار همیشه آخرین هجا است. مقوله‌ی صرفی «اَطوار» اسم است و آخرین هجایش «وار [var]» است.

  • معین پایدار
۰۴
مهر

زبانْ‌ تک‌بُعدی و یک‌دست نیست؛ سطح‌های گوناگون دارد. سطح‌های زبان بر اساس میزانِ خُردبودن و کلان‌بودنِ جزء‌ها و نیز  سازه‌های تشکیل‌شده از آن‌ جزء‌ها، از هم‌دیگر تمایز می‌یابند. زبان‌شناسْ زبان را دستِ‌کم، به سطح‌های آوایی، صرفی، نحوی و معنایی تقسیم می‌کند. این تقسیم‌بندی به وی امکان می‌دهد تا در توصیف و تحلیل پدیده‌های زبان، دقیق‌تر و شفاف‌تر عمل نماید.

زبان‌شناسْ هم‌چنین، زبان را از حیث اجتماعی، به گونه‌های متنوع بخش‌بندی کرده، خودِ آن گونه‌ها را نیز به گونه‌های ریزتری قسمت می‌کند. این گونه‌ها به سبب‌های مختلفی ازجمله منطقه‌ی جغرافیایی، جنسیت، قومیت، سن، طبقه‌ی اجتماعی، سَبْک و تحصیلات ایجاد می‌شوند. هر زبان‌وَر، بسته به این‌که از سبب‌های یادشده، چه‌گونه و چه‌اندازه اثر بپذیرد، بیانِ خاص خود را خواهد داشت.

پس شیوه‌ی بیان هر شخص، برآیندی است از نمودِ سبب‌های برشمرده در زبان وی؛ زیرا خودِ این سبب‌ها نیز از هم‌ جدا نیفتاده‌اند و از هم‌دیگر اثر می‌پذیرند و آن‌چه در بیان شخص نمود می‌یابد، محصول برهم‌کنش همه‌ی این سبب‌ها در زبان او است. اما به‌نظر می‌رسد دو سببِ «سبک» و «تحصیلات» اثر بارزتری در بیان شخص داشته باشند؛ چون شاهدیم که زبان‌ورِ برخوردار از تحصیلات بالا، با اِشرافی که بر استفاده از سبک‌های زبانی دارد، می‌تواند تا حدِ چشم‌گیری، نمود سبب‌های دیگر را در گفتار و نوشتارِ خود بزداید.

جمله‌ای که در عنوان این نوشته می‌بینید، نمونه‌ای از بروز سه خطا در سبک است که بر اثر تحصیلاتِ پایین گوینده و آگاهی اندک او از دانش زبانی رخ داده است. البته این جمله برساخته‌ی من است و چه‌بسا تابه‌حال کسی این سه خطا را یک‌جا و در یک جمله، بر زبان یا روی کاغذ نیاورده باشد؛ اما به‌وفور، می‌بینیم و می‌شنویم که افرادی نادانسته و ناخواسته، یکی‌ از این خطاهای سبْکی را مرتکب می‌شوند.

زبان فارسی سبک‌های گوناگون دارد و عنصرهای نسبتاً جاافتاده‌ای وجود دارند که تشخیص این سبک‌ها را از هم و نیز شیوه‌ی کاربست هریک را به‌طور کلی نمایان می‌سازند. کارلتون هاج[1]، جامعه‌شناس زبان، برای زبان فارسی، چهار سبکِ «محاوره‌ای»، «محتاطانه»، «رسمی عادی» و «رسمی محترمانه» برشمرده است[2]. این چهار سبک، طیفی را نشان می‌دهند که می‌توانیم نشان آن را در ادامه ببینیم.

فارسی‌زبان در برخی موقعیت‌ها وقتی می‌خواهد مفهومی را بیان بکند، طیفی از عنصرهای زبانی را در اختیار دارد که می‌تواند با استفاده از آن‌ها سبک زبانی خود را در گفت‌وگو با شخص مقابلِ خود شکل بدهد؛ مثلاً این‌که او برای بیانِ مفهومِ «گفتن» از چه عنصری بهره بجوید، نشان‌دهنده‌ی میزان رسمیت و هم‌چنین کیفیت مواجهه‌ی وی با مخاطب خود است. به عنصرهای زیر توجه کنید:

به‌استحضار رساندم، به‌عرض رساندم، معروض داشتم، عرض کردم، بیان/ابراز ‌داشتم، گفتم، خاطرنشان کردم، ‌فرمودم

اگر به‌طور قراردادی، انواع عنصرهای بیان مقصود را به سه دسته‌ی کلیِ «فرودستانه» و «خنثا» و «فرادستانه» بخش‌بندی بکنیم، «می‌گویم» در میان عنصرهای یادشده، خنثا، و قبل از آن فرودستانه، و بعد از آن فرادستانه است. افزون بر آن، با توجه به نمونه‌های نام‌برده، به‌نظر می‌رسد در فارسی، هرچه زبان‌وَر بخواهد رسمی‌تر سخن بگوید، عبارت‌های بلندتری را به‌کار می‌گیرد؛ چنان‌که عبارت «به‌استحضاررساندن» و «خاطرنشان‌کردن» که به‌ترتیب، در قسمت‌های فرودستانه‌ و فرادستانه‌ی طیف قرار دارند، به‌نسبتِ «گفتن» که در قسمت خنثای طیف جای گرفته است، بلندترند و اجزای بیش‌تری دارند.

بروز طیف سبک‌های زبانی و نیز اثر فرودستانه‌بودن و فرادستانه‌بودن در تقابل با خنثا‌بودن را در بیان مفهوم «آمدن» هم می‌توانیم مشاهده نماییم:

شَرَفِ‌حضور یافتم، شَرَف‌یاب ‌شدم، مُشَرَّف شدم، خدمت رسیدم‌، آمدم، تشریف آوردم، تشریف‌فرما شدم

چنان‌که می‌بینیم، «شَرَفِ‌حضوریافتن» و «تشریف‌فرماشدن» که به‌ترتیب در منتهای قسمت‌های فرودستانه و فرادستانه‌ی طیف‌اند، نسبت به «آمدن» که در قسمت خنثای طیف است، عبارت‌های بلندتر و پرجزءتری‌ هستند.

این طیف را در مفهوم «پذیرفتن» هم می‌توانیم رصد کنیم:

امتثالِ‌امر کردم، اطاعت کردم، پذیرفتم، قبول کردم، اجابت کردم، اجابت فرمودم، استجابت فرمودم

مطابق طیف بالا، «پذیرفتن» که خنثا حساب می‌شود، در مقایسه با «امتثالِ‌امرکردن» و «استجابت‌فرمودن» که به‌ترتیب، کاملاً فرودستانه و کاملاً فرادستانه تلقی می‌گردند، کوتاه‌تر و کم‌جزءتر است. اما انگار نکته‌ی ظاهراً معنادار دیگری هم در همه‌ی این طیف‌ها به‌چشم می‌خورد:

هرچه زبان‌وَر بخواهد رسمی‌تر و ناخنثاتر سخن بگوید، اضافه بر عبارت‌های بلندتر و پرجزءتر، ساخت‌های صرفی و نحوی نامأنوس‌تری را هم به‌کار می‌کِشد. این نامأنوس‌بودن را می‌توان به ‌دو صورت تشخیص داد: یکی، بس‌آمدِ کم‌تر آن در گفتار روزمرّه، و دیگری، مألوف‌نبودن برای شم زبانیِ زبان‌وَرانِ طبقه‌ی متوسطِ جامعه. اگر بر سر این مفهوم «نامأنوس‌بودن» توافق داشته باشیم، احتمالاً متوجه نامأنوس‌تربودنِ منتهای فرودستانه‌ها و فرادستانه‌ها به‌نسبتِ خنثاها در همان طیف‌ها هم بشویم.

در طیف‌های درج‌شده در این یادداشت، عبارت‌های فرودستانه‌ی «به‌استحضاررساندن» و «شَرَفِ‌حضوریافتن» و «امتثالِ‌امرکردن»، و عبارت‌های فرادستانه‌ی «خاطرنشان‌کردن» و «تشریف‌فرما‌شدن» و «استجابت‌فرمودن»، در قیاس با واژه‌های خنثای «گفتن» و «آمدن» و «پذیرفتن»، ضمن این‌که بلندتر و پرجزءترند، لفظ و معنای نامأنوس‌تری دارند؛ یعنی چنان‌که قبلاً فرض کردیم، کم‌بس‌آمدترند و در شم زبانیِ زبان‌ورِ طبقه‌ی متوسطِ جامعه چندان مألوف و طبیعی نیستند.

با فرض درستی گزاره‌های پیش‌گفته، شاید بتوانیم این چهار ویژگی مهم و بارز را برای گونه‌ی «رسمی محترمانه» برشمریم و چنین تشریح کنیم که: گونه‌ی رسمیِ محترمانه در تقابل با گونه‌های دیگر، با قدری تسامح، دستِ‌کم در لفظ، بلندترین و  پرجزءترین عبارت‌ها و نامأنوس‌ترین ساخت‌های صرفی و نحوی را دارد و در معنا، برای فارسی‌زبان طبقه‌ی متوسط جامعه، نامألوف‌ترین و ناطبیعی‌ترین حالت بیان معنا را دارا است.

در جامعه‌ی زبانی، همه‌ی گروه‌های اجتماعی از تنوع سبکی، آگاهی یک‌سان ندارند و همه‌ی آنان نمی‌توانند از امکانات زبانی و پیوستار سبکی، با کمیت و کیفیت مساوی استفاده بکنند. سبب‌های مختلف ازجمله سن و طبقه‌ی اجتماعی و به‌ویژه تحصیلات، نقش مهمی در زبان‌آگاهی زبان‌وَر و میزان قدرت او در بهره‌گیری از گونه‌های سبکیِ متنوع به‌خصوص گونه‌های سبکی رسمی ایفا می‌کنند.

به‌طور کلی، هرچه سطح تحصیلات فرد عالی‌تر باشد، در استفاده از گونه‌های سبکیِ بیش‌تر و پیچیده‌تری توانا می‌شود. به‌همین‌جهت، خطاهای مربوط به گونه‌های رسمی و به‌خصوص، گونه‌ی رسمیِ محترمانه، بیش‌تر در گفتار و نوشتار افرادی دیده و شنیده می‌شوند که تحصیلات پایین‌تری دارند و آگاهی کامل و درک درستی از معنا و کاربرد اصطلاح‌ها و عبارت‌های موردِاستفاده در گونه‌‌های رسمی و رسمیِ محترمانه ندارند.

جمله‌ی برساخته‌ای که در عنوان آورده‌ام، نمونه‌ای اغراق‌آمیز از خطاهای همین قشر کم‌تحصیلات است. گوینده می‌خواسته است در برابر مخاطب خضوع بکند و در بیان منظورش، از عنصرهای فرودستانه بهره بجوید؛ اما به‌علت اطلاع ناکافی و بلکه نادرست از شکل و کاربرد استفاده از آن عنصرها، کاملاً به‌خطا رفته است و به‌جای این‌که مثلاً بگوید «عرض کردم با بنده‌زاده‌ام خدمت می‌رسم» یا حداقل بگوید «گفتم با فرزندم می‌آیم»، برعکس عمل کرده است و گفته است «فرمودم با آقازاده‌ام تشریف می‌آورم».

 


پانوشت‌ها:

Carleton T. Hodge .۱

۲. یحیی مدرسی، درآمدی بر جامعه‌شناسی زبان، چ۳، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۹۱، ص۲۳۱.


پی‌نوشت‌ها:

۱. لازم می‌دانم از جناب آقای فرهاد قربان‌زاده، فرهنگ‌نویس و پژوهش‌گر گروه فرهنگ‌نویسی فرهنگستان زبان و ادب فارسی، که زحمت خواندن این یادداشت را تقبل و نکته‌هایی را خاطرنشان فرمودند بسیار سپاس‌گزاری کنم؛

۲. این یادداشت به‌مثابه‌ی مقاله‌ای علمی نیست؛ بلکه نکته‌ای است که از ذهن یک دانش‌جوی زبان‌شناسی برآمده و فقط تاحدودی رنگ‌وبوی شبهِ‌علمی به‌خود گرفته است.


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

          

 

 



[1]. Carleton T. Hodge

[2]. یحیی مدرسی، درآمدی بر جامعه‌شناسی زبان، چ۳، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۹۱، ص۲۳۱.

  • معین پایدار