معین‌نامک

آری، به‌اتقاق جهان می‌توان گرفت!

معین‌نامک

آری، به‌اتقاق جهان می‌توان گرفت!

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۴
آذر

این برابر‌نهاده‌ها را به‌قیاسِ «تَراکُنِش» و «تَرابَری» برساخته‌ام:

تَرادیس: transform

تَرادِشْت: transforming

تَرادیسِش: transformation

تَرادیسا/تَرادیسنده: transformer

تَرادِشته/تَرادیسیده: transformed

به‌ندرت پیش می‌آید که همه‌ی مشتقات یک واژه در یک جمله بیایند؛ ولی من این جمله را ازقصد طوری ساختم که همه‌ی واژه‌های بالا درش وجود داشته باشند. به این جمله دقت کنید: در صنایع غذایی، ترادیساها به‌طوری ویژه، ذرت‌ها را با عمل تَرادِشْت تَرادیس می‌کنند و پس از تَرادیسِش، ذرت‌های تَرادِشته، در بسته‌بندی‌های شکیل روانه‌ی بازار می‌شوند.

واژه‌ی «دیس» را که اسم است، فعل پنداشته‌ام و به آن وندهای «ـِ‌ش» و «ـَ‌نده» و «ـ‌یده» را افزوده‌ام. افزون‌برآن، در صورت‌های مصدر مرخّم و صفت مفعولی، «دیس» را به «ترادِشت» و «ترادِشته» تبدیل کرده‌ام؛ به‌قیاس «نویس» که در مصدر مرخّم به «نوشت» و در صفت مفعولی به «نوشته» تبدیل می‌شود. این‌قبیل کارها نزد سنت‌گرایان گونه‌ای جعل نامیده ‌می‌شود و به‌قولِ برخی ادیبانْ روا و فصیح نیست؛ امّا در زبانِ عِلم و در برابرسازیِ علمی، ترفندی پُرکاربرد است. زبان‌های پویای جهان و پویاترینشان یعنی انگلیسی، از این ترفند بسیار بهره ‌می‌گیرند. نمونه‌ی گویایش صَرفِ اسمِ «email» است که در یکی از حالت‌هایش «emailed» می‌شود. انگلیسی‌زبانان با این کار سه‌خدمتِ ارزش‌مند به زبانشان کرده‌اند:

یکُم این‌که از فرایندی که در انگلیسی پُرکاربرد است استفاده ‌کرده‌اند؛

دوم این‌که واژه را صرف ‌کرده‌اند و به‌اصطلاح، آن را در دست‌گاهِ صرفی زبانِ خودْ گوارده‌اند و با همین کار، دست‌گاهِ زایای صرفی انگلیسی‌ را پویا نگه ‌داشته‌اند؛

سوم این‌که در راهِ منطقی‌کردنِ زبانِ علم و به‌بیان دیگر در راه مکانیکی‌کردن و یک‌دست‌کردنِ زبانِ علمشان گام ‌گذاشته‌اند. 

فارسی نیز چنین توانشی دارد. فرهنگستان هم هرچند محتاطانه و عصابه‌دست، این راه را می‌پیماید و آن ترفند را در برساخته‌هایش به‌کار ‌می‌گیرد؛ هم‌چنان‌که در ضوابط واژه‌گزینی فرهنگستان هم به این نکته‌ها اشاره شده است:

بند اول: «در واژه‌گزینی شایسته است اصطلاحی برگزیده شود که بتوان آن را، بنا به ضرورت، در فرایندهای واژه‌سازی بعدی، یعنی انواع اشتقاق و ترکیب، به‌کار برد» (اصول و ضوابط واژه‌گزینی، ۱۳۸۸: ۴۳)

بند پنجم: «فرهنگستان می‌تواند بنا بر ضرورت از فرایندهای واژه‌سازی کم‌سابقه یا بی‌سابقه در زبان فارسی استفاده کند» (اصول و ضوابط واژه‌گزینی، ۱۳۸۸: ۴۴)

سپس در توضیح بند پنجم آمده است: «جهان مدرن برای همهٔ زبان‌ها وضعیت خاصی پیش آورده که در گذشته سابقه نداشته است. در این عصر علم و فنّاوری با چنان سرعتی رشد و گسترش می‌یابد و نیاز به اصطلاحات جدید در حوزه‌های مختلف پژوهش چنان ابعادی به خود گرفته است که دیگر زبان معمولی کوچه و بازار و نیز زبان ادبی پاسخگوی آن نیست. زبان‌های اروپایی برای رفع نیازهای واژگانی خود نه تنها هزاران ریشهٔ لغت از زبان‌های یونانی و لاتین به وام گرفته‌اند، بلکه برحسب نیاز، از وام‌گیری پسوندها و پیشوندهای لاتین و یونانی نیز ابا نداشته‌اند. افزون بر این در واژه‌سازی روش‌هایی ابداع کرده‌اند که در هیچ زبانی به‌طور طبیعی یافت نمی‌شود [...]»(اصول و ضوابط واژه‌گزینی، ۱۳۸۸: ۴۹ و ۵۰)

و پس از آن، سه راه با عنوان فرایندهای واژه‌سازی کم‌سابقه یا بی‌سابقه مطرح شده است که یکی از آن‌ها «استفاده از مصدر برساخته» است. در توضیح فرایند نیز چنین آمده است:

«مصدر برساخته که نام دیگر آن مصدر جعلی یا مصدر تبدیلی است، مصدری است که با افزودن پسوند «ـ‌یدن» به اسم یا صفت به دست می‌آید. این روش مصدرسازی هم با واژه‌های اصیل و هم با وام‌واژه‌ها در زبان فارسی سابقه داشته است، مانند جنگیدن، رزمیدن، تندیدن، طلبیدن، فهمیدن، رقصیدن، بلعیدن. و امروز نیز در زبان عامهٔ مردم گاهی چنین مصدرهایی ساخته می‌شود: توپیدن، شوتیدن، گازیدن. از چند دههٔ قبل در میان متخصصان این بحث مطرح بوده است که از این فرایند در ساختن اصطلاحات علمی استفاده کنند و با ساختن مصدر، مشتق‌های مورد نیاز خود را از آن به دست آورند. برای مثال، غلامحسین مصاحب در دائرة‌المعارف فارسی مصدر «آبیدن» را در مقابل hydrate به‌کار برده و از آن مشتق «آبیده» را به دست آورده است. دیگر مثال‌ها «قطبیدن» و «یونیدن» است (به ترتیب در مقابل polarize و ionize) که از آن‌ها «قطبش» و «قطبان» یا «قطبنده» و «قطبیده» و «یونش» و «یونیده» و «یوننده» به دست آمده است.» (اصول و ضوابط واژه‌گزینی، ۱۳۸۸: ۵۰)

این ترفند همان‌طور که فرهنگستان هم به آن اشاره کرده است، چندان هم تازه و مدرن نیست و سنتیان هم دانسته یا نادانسته، به‌قیاسِ دیگر واژه‌ها به‌‌کارَش برده‌اند. به‌جز آن‌چه مدّنظر فرهنگستان است، نمونه‌اش «ایران‌دوست» هم است که به‌قیاسِ «ایران‌پرست» برساخته‌اند؛ حال‌ آن‌که «دوست» اسم است و نمی‌توان آن را به‌عنوان ستاک با اسم ترکیب کرد؛ اما می‌بینیم که «ایران‌دوست» و نمونه‌های هم‌سانَش مثلِ «خانواده‌دوست» و «پول‌دوست» و «هنردوست» و...، که به اصطلاحِ سنتیان، صفتِ فاعلیِ مرکبِ مرخّمِ مقلوب هستند با بهره‌گیری از همین فرایند برساخته‌ شده‌اند:

ایران+دوست+ـَ‌نده: دوست‌دارنده‌یِ ایران 

آن‌ ترفندی را که فرهنگستان از آن با عنوان «استفاده از مصدر برساخته» یاد کرده است، من «مَصدرانِش» نام ‌گذاشته‌ام و در برساختِ نامش هم از خودِ همین ترفند استفاده‌ کرده‌ام؛ زیرا واژه‌یِ «مصدر» را که اسم است، سببی نموده‌ام و پس‌وندِ اسمِ‌مصدرسازِ «ـِ‌ش» را اضافه‌اش کرده‌ام؛ پس مَصدرانِش یعنی مصدرکردنِ واژه‌ها. وقتی اسمی یا حرفی یا صفتی را مصدر می‌کنیم، می‌توانیم آن را در دست‌گاهِ تصریفی و اشتقاقیِ زبان بپروریم و انبوهِ واژه‌هایِ موردِنیازمان را فراهم ‌آوریم. این تنها یکی از ترفندهایی ا‌ست که می‌توان و باید از آن بهره‌ جُست تا زبان عِلم و فنِ فارسی از میان سنگ‌لاخِ کنونی برویَد و ببالد.

فارسی اکنون به جوانکی پُراحساس می‌مانَد که سال‌ها برای دل‌بَری و کرشمه‌گری بارآمده، سده‌ها اندامی سیمین‌فام و شهوت‌انگیز پرورده، طنازانه می‌خرامد و غمازانه می‌خوانَد؛ اما... ناگاه، به آوردگاهی می‌رسد که هیچ‌یک از هنرهایش به‌کارش نمی‌آید. این‌جا احساس نه‌تنها کارا نیست؛ بلکه نارواست و این عقل‌ است که یگانه فرمان‌رواست. تنِ بلورین و اندامِ مرمرین روح‌افزا که نیست هیچ، زیاده جان‌گَزاست. در این آوردگاه، نباید خرامید که خروشیدن به‌جاست و نشاید نغمه سر داد که نعره‌برآوردن سزاست.

فارسی با همه‌ی گویایی و خنیایی‌اش در هنر و ادبیات، در علم و فن الکن و افلیج است. هویداست که افیون یک‌جانبه‌گری به این روزش انداخته و بنیادش را برانداخته. ترفندهایی مانند «مَصدرانِش» برای فارسی، مانندِ تمرین‌های گفتاردرمانی و تن‌درمانی برای همان لالِ شَلی‌ است که در حالِ بِهْ‌بودی و تناوری‌ است. فارسی هم زبان فناوری‌ است، هم سرمایه‌ی زباناوری. با واژه‌سازی و واژه‌پردازی بر توانَش بیفزاییم!

 

پی‌نوشت: برای transform و مشتق‌هایش، در فارسی برابرهای دیگری هم ازقبیلِ «تبدیل» و «تغییر» و «دگردیسی» داریم؛ ولی هر حوزه‌ای برای تمیز و تخصیص مفهوم‌هایش، به واژه‌های نو نیازمند می‌شود. واژه‌هایی که من برساخته‌ام، برای حوزه‌‌هایی مانند صنایع غذایی یا مهندسی مکانیک یا رشته‌هایی از این جنس، مناسب‌تر به‌نظر می‌رسند؛ هرچند در این یادداشت هدفم ترفند واژه‌سازی بوده است، نه خودِ واژه‌.

 

کتاب‌نامه: اصول و ضوابط واژه‌گزینی، همراه با شرح و توضیحات (۱۳۸۸)، ویرایش سوم، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی.

  • معین پایدار
۱۸
آذر

به‌نظرتان کدام یک از صورت‌های عنوان معیار است؟ با جست‌وجو در چهار فرهنگ‌ دهخدا و معین و عمید و سخن، درباره‌ی هرکدام از آن واژه‌ها به اطلاعات زیر دست می‌یابیم:

اَطوار [Ɂætvar]: جمعِ طور [towr] به‌معناهای

حالت‌ها، کیفیت‌ها، هیئت‌ها، حال‌ها، وضع‌ها، حرکات و رفتار بی‌مزه، اَدا، ژست، قِر، ناز، اَشکال، اَنحا، روش‌ها، کردارها، رفتارها، گونه‌ها، نوع‌ها

اَتوار [Ɂætvar]: جمعِ تور [towr] به‌معناهای

میانجی‌های میان قوم، طبق‌های شمع، ظروفی که با آن آب می‌خورند و دست‌ورو می‌شویند

اَطفار [Ɂætfar]: در اصل، جمعِ طور [towr] بنابراین، نک: اَطوار

اَتفار [Ɂætfar]: این مدخل در فرهنگ‌ها موجود نیست. توجه: با «اِتفار: درازشدن» خلط نگردد!

فرهنگ‌های معین و عمید مدخل «اَطفار» را ثبت نکرده‌اند؛ ولی به‌گواهی فرهنگ‌های دهخدا و سخن، «اَطفار» صورت عامیانه‌ی «اَطوار» است. بنابراین، می‌توان نتیجه گرفت که دستِ‌کم در نوشتار، صورت معیار این واژه «اَدا و اَطوار» است. اکنون این پرسش مطرح می‌شود که اگر این دو واژه در معنا باهم تمایزی ندارند، پس چرا «اَطوار» به «اَطفار» تبدیل شده است. پاسخ این پرسش را باید در واج‌شناسی جست.

همان‌گونه که در آوانگاریِ دو واژه‌‌ی «اَطوار» و «اَطفار» می‌بینیم، /v/ و /f/ بعد از /t/ قرار گرفته‌اند. ویژگی‌های این سه واج به‌شرح زیر است:

/v/: صامت، لبی‌دندانی، سایشی، باواک

‌/f/: صامت، لبی‌دندانی، سایشی، بی‌واک

/t/: صامت، دندانی‌لثوی، انسدادی، بی‌واک

هر واج بر اثر مجاورت با واج‌های قبل و بعد از خود و اثرپذیری از آن واج‌ها، به‌ گونه‌ای خاص تلفظ می‌شود. این گونه‌‌های خاص را در واج‌شناسی، اصطلاحاً «واج‌گونه[1]» می‌نامیم. /v/ در واج‌شناسی، دستِ‌کم هفت نوع واج‌گونه‌ی مهم دارد. یکی از این انواع، واج‌گونه‌ی «نیم‌واک‌رفته» است که در این دو موقعیت پدید می‌آید:

۱. در پایانِ واژه، قبل از سکوت و پس از صامت‌های باواک؛

۲. در آغازِ هجای تکیه‌دار، پس از صامت‌های بی‌واک.

چنان‌که پیدا است، موقعیت /v/ در واژه‌ی «اَطوار [Ɂætvar]» با موردِ دوم کاملاً منطبق است؛ چون هم در آغازِ هجای تکیه‌دار واقع شده[2]، هم پس از صامتِ بی‌واک که در این واژه همان /t/ است، قرار گرفته است. بنابراین /v/ در واژه‌ی [Ɂætvar] نیم‌واک‌رفته می‌شود و به سازگارترین واج‌گونه‌‌اش با /t/ تبدیل می‌گردد. این واج‌گونه بسیار شبیه به /f/ تلفظ می‌شود؛ زیرا /f/ فقط از حیث مشخصه‌ی «باواکی/بی‌واکی» با آن /v/ اختلاف دارد.

باتوجه‌به یافته‌های بالا، نتیجه می‌گیریم که در تبدیلِ «اَطوار» به «اَطفار»، فرایند آواییِ «هم‌گونیِ پیش‌روِ ناقص» رخ داده است. در هم‌گونیِ پیش‌روِ ناقص، از دو صامت هم‌نشین، آن که پیش‌تر است ثابت می‌ماند و صامتی که پس از آن آمده است دست‌خوشِ هم‌گونی شده، برخی مشخصه‌های واجیِ صامتِ پیش از خود را به‌خود می‌گیرد. در این نمونه، /v/ مشخصه‌ی  بی‌واکیِ /t/ را به‌خود گرفته و نیم‌واک‌رفته شده است.


 

منابع:

انوری، حسن، ۱۳۸۲، فرهنگ بزرگ سخن، ج۱، چ۲، تهران: سخن.

معین، محمد، ۱۳۷۱، فرهنگ فارسی معین، ج۱، چ۸، تهران: امیرکبیر.

حق‌شناس، علی‌محمد، ۱۳۵۶، آواشناسی، چ۱، تهران: آگاه.

ثمره، یدالله، ۱۳۸۸، آواشناسی زبان فارسی (آواها و ساخت آوایی هجا)، ویرایش دوم: چ۸، تهران: مرکز نشر دانشگاهی.

فرهنگ عمید و لغت‌نامه دهخدا، نسخه‌ی برخط در وب‌گاه «واژه‌یاب».


 

         

 

 

  

 

 

 

 



۱. تفاوت «واج: [phoneme]» با «واج‌گونه: [allophone]» در این است که واج ممیز معنا است، ولی واج‌گونه ممیز معنا نیست. به‌بیان دیگر، واج‌گونه‌ها شِق‌های گوناگونِ تلفظیِ واج‌اند و در اصل، آوا هستند.

۲. در زبان فارسیِ معیارِ معاصر، در واژه‌هایی که مقوله‌ی صرفی‌شان «اسم» است، هجای تکیه‌دار همیشه آخرین هجا است. مقوله‌ی صرفی «اَطوار» اسم است و آخرین هجایش «وار [var]» است.

  • معین پایدار
۱۰
آذر

درباره‌ی نیم‌فاصله سخن‌ها گفته‌ایم. نوشته‌ای که نیم‌فاصله درش رعایت نشده باشد، از رَخت‌وریخت می‌افتد. همه می‌دانیم که در نظام نوشتاری فارسی، نیم‌فاصله فقط زینت نیست، بلکه ضرورت هم هست. من کسانی را می‌شناسم که در برخورد با متنی که از نیم‌فاصله بی‌بهره باشد حالت اشمئزاز به‌شان دست می‌دهد و آن متن را حتا شایانِ‌ دیدن نمی‌دانند، چه رسد به شایانِ‌ خواندن!

از شما چه پنهان، من هم به‌زور خودم را قانع می‌کنم تا متن نابرخوردار از نیم‌فاصله را بخوانم. در این یادداشت نمی‌خواهم درباره‌ی چرایی و چه‌گونگیِ درج نیم‌فاصله بنویسم؛ زیرا دربابِ چراییِ درجش، دیگران بسیار بیش و بِه از من گفته‌اند و نوشته‌اند. درموردِ چه‌گونگیِ درجش نیز بین علما اختلاف است.

اما این‌جا فقط می‌خواهم با بیان داستان‌وارِ چند نمونه آن هم به‌طرزِ طنز، ضرورت درج نیم‌فاصله را نمایان‌تر سازم. گفتم «ضرورت» و نه «اهمیت». در پیش‌نهاده‌ها چنان‌که دیده‌اید، دو بخش وجود دارد؛ یکی اهمیت انجام طرح و دیگری ضرورت انجام طرح. برخی تفاوتِ مفهومِ این دو واژه را چنین تبیین می‌کنند: «اهمیت» مزایای انجام‌دادنِ طرح را نوید می‌دهد، ولی «ضرورت» معایب انجام‌ندادنِ طرح را هش‌دار می‌دهد.

من هم در این‌جا، باتوجه‌به همان تصور و تمایز معنایی از لفظ «ضرورت» بهره جستم. یکی از این داستانک‌ها را بارها شنیده‌اید. آن را فقط برای این می‌آورم که مجموعه‌ام کامل‌ شود؛ ولی دوتای دیگر را من خود به‌ سهم و فهمِ خودم تجربه کرده‌ام و اصطلاحاً، آن تجارب را خود زیسته‌ام.

بسیار خوب، با آن نمونه‌ی پیش‌آمده آغاز می‌کنم. شاید شما هم آن داستان سرگین و قبر میّت را که به ‌نَقل از شفیعیِ‌کدکنی نُقل محفل‌ها شده است، خوانده یا شنیده‌‌اید. من هم یک بار دیگر آن را می‌آورم تا اگر نخوانده‌اید بخوانید و اگر خوانده‌اید، دوباره بخوانید:

در مراسم کفن‌ودفن شخصی شرکت کردم. دیدم قبل از این‌که او را در قبر بگذارند، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات ترِ گوسفند در کف قبر ریختند. از یک نفر که داشت این کار را انجام می‌داد، سؤال کردم: «این چه رسمی است که شما دارید؟» گفت: «در رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحب است و ما مدت‌هاست برای مرده‌هامان این کار را انجام می‌دهیم.» چون برایم تعجب‌آور بود، سریع گشتم یک رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف، به او گفتم: «کجایش نوشته؟» طرف هم بخش آیین کفن‌ودفن میت را آورد که بفرما. دیدم نوشته: «کف قبر مسلمان مستحب است یک وجب پهن تر باشد»

البته انگار این نقلِ‌قول از اساس مجعول است و نه شفیعیِ‌کدکنی آن را گفته، نه چنین مستحبی در هیچ رساله‌ای بوده، نه اصلاً چنین اتفاقی رخ داده است. ولی اکنون برای ما اصل داستان مهم است و این‌که می‌توانیم «پَهن‌تر» را «پِهِنِ تر» بخوانیم؛ اگر نیم‌فاصله‌اش را درج نکنیم.

حالا دیگر می‌خواهم به تجربه‌های زیسته‌ی خودم بپردازم. القصه، یکی از دوستان زبان‌دان و خوش‌بیانم، آقای احمد عبدالله‌زاده مهنه، به‌همان دلیلِ زبان‌دانی و خوش‌بیانی، گاهی برای این‌جا و آن‌جا محتوا تولید می‌کند؛ از ترجمه‌ی فارسی‌انگلیسی و انگلیسی‌فارسی بگیرید تا تألیف و تصنیف متن‌های گوناگون به‌خصوص متن‌های دین‌ناک. این دین‌ناک هم به‌‌خاطر علاقه‌اش به تازه‌مسلمانان و معاشرت با آنان است. کمِ‌کم در همین زمینه، یک کتاب جدیِ پژوهشی  و یک کتابِ خاطره ترجمه کرده و نیز چندین مصاحبه با تازه‌مسلمانان ترتیب داده است. خلاصه، دغدغه دارد دراین‌خصوص.

خب، حالا این‌قدر از ویژگی‌هایش گفتم که به کجا برسم؟ این را آخر قضیه متوجه می‌شوید. عجالتاً تا کنج‌کاوی‌تان بیات نشده، بیایید برویم سروقت شخصیت دوم ماجرا، خانم سحر جهان‌تاش. پارسال، در دفتر مؤسسه‌ی «ویراستاران» تا بیست نشست، برنامه‌ای را برگزار کردیم با عنوان «فیلم‌خوانی». یکی از اعضای پایه‌ی این نشست خانمی بود بسیار خوش‌ذوق و هنرمند و به شاهنامه بسیار علاقه‌مند. شاهنامه را بسیار خوانده بود، و البته خیلی کتاب‌های دیگر را نیز.

بعد از آن جلسه‌ها، یک بار با من تماس گرفت و مظنه‌ی تولید محتوای خلاقانه‌‌ی فارسی‌انگلیسی را پرسید. من هم که از این کارها نکرده بودم و هِر را از بِر تشخیص نمی‌دادم، یاد آقای مهنه افتادم. شناسه‌ی تلگرامی آقای مهنه را به‌اش دادم و شماره‌ی تلفنِ‌هم‌راهش را هم، و به‌اش گفتم اگرچه آقای مهنه آدم بَخیلی نیست و خودش هرچه نیاز باشد می‌گوید، خودم هم به‌اش سفارشتان را می‌کنم تا چیزی ناگفته نماند. گوشی را که قطع کردم، فوراً پیامی برای آقای مهنه فرستادم به این عبارت که «خانم جهان‌تاش به‌تان پیام می‌دهد تا درباره‌ی مسئله‌ای ازتان سؤال کند. جزو اشخاص کاردرست و اهلِ‌کتاب است. لطفاً هوایش را داشته باشید و به همه‌ی سؤال‌هایش به‌دقت جواب بدهید.»

خلاصه، پیام را فرستادم و رفتم پی کارم. نیم‌ساعت که گذشت، ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. بدوبدو رفتم سراغ گوشی‌ام و تلگرام را باز کردم. خوش‌بختانه آقای مهنه هنوز پیام را ندیده بود. می‌دانید چه فکری کردم؟ آن‌طور که من «اهل کتاب» را تایپ کرده بودم، بیش‌تر معنای «غیرمسلمان» می‌داد؛ آن‌هم غیرمسلمانِ خداپرست، آن‌هم از نوعِ یک‌تاپرست. احتمال دادم آقای مهنه هم همین را برداشت کند و گمان کند این خانم می‌خواهد مسلمان شود و از اسلام بداند، و آن‌وقت از اسلام و این‌جور چیزها برایش می‌گفت.

حالا می‌بایست چه می‌کردم؟ بارک‌الله! نیم‌فاصله را به فاصله‌ تبدیل کردم تا فقط همان معنای کتاب‌خوان را بدهد. هرچند الآن که دارم این یادداشت را چندباره می‌نگرم، هنوز دقیقاً نمی‌دانم که بالأخره در آن پیامک «اهلِ کتاب» می‌بایست می‌نوشتم یا «اهلِ‌کتاب». الغرض، همین تردید هملِتانه‌، خودْ گواهِ ظرافت این مبحث است.    

ماجرای دوم به چند سال پیش برمی‌گردد؛ زمانی که دانش‌جوی کارشناسی بودم و هنوز از این گوشی‌های اندرویدی نداشتم و نمی‌توانستم نیم‌فاصله را در پیامک‌هایم رعایت کنم. شنبه‌شب بود و بعد از کلی یکی‌به‌دو با دوستم، بالأخره موفق شدم راضی‌اش کنم که کارم را یک روز جلو بیندازم و برای فردا صبح، یعنی صبح یک‌شنبه، با او سر میدان عَلَم قرار بگذارم. آن شب، حدود ساعت دوی نیمه‌شب، در پیامک به دوستم نوشتم: «پس فردا ساعت هشت صبح سر میدون علم منتظرتم.» یک پیام دیگر هم حواله‌اش کردم تا مطمئن شوم آن را دیده است و خیالم بابت فردا راحت شود. نوشتم: «دیدی؟ فهمیدی؟». دَردَم پیامک فرستاد: «آره بابا دمدمی‌مزاج!»

این را که دیدم، نفس راحتی کشیدم و خوابیدم؛ ولی توی این فکر بودم که چرا نوشت «دمدمی‌مزاج»؟ یک‌هو از جا پریدم و فهمیدم آن‌چه را نمی‌گمانیدم. به‌احتمال زیاد اشتباه متوجه شده بود و فکر کرده بود منظورم «پس‌فردا» است، و با همین تصور من را فردی دَم‌دَمی‌مزاج تلقی کرده بود که حتا روی حرف چند دقیقه‌ی پیشِ خودش هم نمی‌تواند بایستد و مدام نظرش را عوض می‌کند. درحالی‌که نظر من عوض نشده بود و منظورم همان «فردا» بود و آن «پس» را فقط برای تأکید گذاشته بودم؛ همانی که برای نشان‌دادن نتیجه می‌گذاریم، یعنی «بنابراین».

آن موقع، حدوداً ساعت سه بود و همه‌ی هم‌اتاقی‌هایم خوابیده بودند. دوستم هم به‌احتمال زیاد خوابیده بود. تنها راهم این بود که از اتاق بیرون بروم و زنگش بزنم تا مطمئن شوم منظورم را اشتباه متوجه نشده است؛ ولی درِ اتاق ما طوری بود که بسیار صدا می‌داد و اگر آن را باز می‌کردم، قطعاً همه را بیدار و بدخواب می‌کردم. چاره‌ای نبود، فقط می‌توانستم یک پیامک دیگر بفرستم و شبهه را برطرف کنم. گوشی‌ام را برداشتم و پیامم را این‌طوری نوشتم: «حواست باشه، فردا صبح، یعنی صبح یکشنبه، سر میدون علم منظرتم.» و با امید به این‌که فرداصبح به‌موقع پیامکم را ببیند، سر به بالین گذاشتم و خوابیدم.

آری، می‌بینید نتوانستن یا نگذاشتن، یا حتا توانستن و نابه‌جا گذاشتنِ یک نیم‌فاصله که خیلی‌ها اصلاً اسمش هم به گوششان نخورده، برای جماعتِ نیم‌فاصله‌باز چه دردسرهایی می‌تواند به‌بار بیاورد؟ باری، این‌ بود ماجراهای من و نیم‌فاصله یا به‌بیان رمانتیک‌تر، مغازله با نیم‌فاصله!

  • معین پایدار
۰۵
آذر

عده‌ی کثیری باور دارند که در جهان مدرن، ارتباطات کاهش یافته است. آنان ازاین‌جهت مدرنیته را می‌نکوهند و دست رد بر سبکِ‌زندگیِ مدرن می‌گذارند. می‌خواهم قدری در این باور شک بورزم. اگر در جرگه‌ی زودباوران باشیم، بلافاصله چنین گفته‌ای را می‌پذیریم. اگر هم گواهی بخواهیم، فوراً می‌گویند مگر نه آن است که صله‌ی رَحِم جای خود را به چت‌های شبکه‌های اجتماعی داده است؟ ما هم با یک درنگ و یافتن چند نمونه در زندگی خودمان و اطرافیانمان آن را تصدیق می‌کنیم. بعدش هم می‌رویم و همین سخن را در جایی دیگر می‌گوییم و زودباورانِ دیگری را از این موضوع آگاه می‌سازیم.

حالا بیایید از زودباوری دست بکشیم و برای چند دقیقه هم که شده، طوری دیگر به قضیه بنگریم؛ دگرگونه و  واژگونه. بیاییم این دو پرسش را از خودمان بپرسیم:

۱. چرا باید به دیدار کسی برویم؟

۲. اگر چنین کاری بایسته است، آن کس چه‌گونه فردی است؟

معقولاً و نه لزوماً معمولاً، ما کسی را ملاقات می‌کنیم تا نیازی از خود یا او برآوریم یا به دیدار کسی می‌رویم تا او یا خود را از فسردگی بیرون آوریم و روانمان را به طرب واداریم. در هردوی این قسم انگیزه‌ها، باید نوعی اشتراک میان ما و آن شخص باشد تا دیدارمان عقلاً موجه گردد. پس اگر به دیدوبازدید کسی برویم که با ما اشتراکی ندارد، عملاً عقلانی رفتار نکرده‌ایم.

اما آن‌چه در اکثر دیدوبازدیدها، به‌ویژه دیدوبازدیدهای نوروزانه شاهدیم، ملاقات‌های نَسَب‌مبنا هستند و عموماً هم ریشه‌ای در نیازهای مادی یا معنوی دوطرف ندارند؛ یعنی شخص مجبور است، به دیدار مثلاً دخترعمه‌ای برود که در هیچ موردی با وی قرابت یا اشتراک ندارد و به‌صِرفِ نسبت خانوادگی و این‌که جامعه به آن دیدار برچسب صله‌ی رحم می‌زند، خود را به این کار مقید کند.

هرکدام از ما می‌توانستیم زمان آن ملاقات را صرف دیدار کسی کنیم که با او هم‌رای و هم‌خوییم و ازقِبل معاشرت با وی سودی به‌مان می‌رسد، یا این‌که در گوشه‌ای بنشینیم و کار دل‌خواهمان را انجام دهیم، غذای مطبوعمان را بپزیم،  موسیقی مطلوبمان را گوش دهیم، برنامه‌ی موردِعلاقه‌مان را ببینیم و به چندین‌وچند کار و کردار دیگری بپردازیم که می‌توانند در همان زمان برایمان گره‌گشا یا لذت‌بخش باشند.

خودِ من در مصاحبت با دوستان خوش‌ذوق و صاحب‌سخنم چیزهای بسیاری می‌آموزم و اندرزهای تازه‌ای به گوش می‌آویزم که اگر در آن جمع‌های بی‌سروته خانوادگی می‌بودم، یک‌صدش را هم فراچنگ نمی‌آوردم. یا گاهی که  کنج عزلت می‌گزینم و چیزی می‌نویسم یا با کتابی، نوایی، فیلمی، چیزی الفت می‌گیرم، ‌آن‌چنان  شرَرشار و بهجت‌گسار می‌شوم که حظم در وصف نمی‌گنجد.  

پس چرا باید چنین کاری کنیم و با کسی هم‌نشین شویم که هم او گفته‌های ما را نامفهوم می‌داند، هم ما حرف‌های او را بی‌اهمیت می‌پنداریم؟ اجرای سنت؟ چرا باید سنتی را به‌جا آوریم که ره‌آوردی جز اتلاف وقت و سلب لذت ندارد؟ مگر ما چند سال زنده‌ایم که بخواهیم خودمان را در این آداب دست‌وپاگیر بپیچانیم؟ تازه، این سنت، اضافه بر مشکلات پیش‌گفته، چندین معضل دیگر هم با خود در پی دارد. در ادامه نمونه‌ای می‌آورم و آن را شرح می‌دهم:

فرض کنید تعطیلات نوروزی است و قرار است عده‌ای از اهلِ‌فامیل به دیدنتان بیایند. با فرض این‌که از پیش، فرایندِ خانه‌تکانی را که گاهی به خانه‌پُکانی هم منتهی می‌شود، به‌فرجام رسانده‌اید، تازه کارتان درآمده و باید به‌مقدار کافی، چای و قند و میوه و آجیل و شیرینی بخرید. به‌مقدار کافی هم یعنی آن‌قدری بخرید که حتا اگر میهمان‌های عزیزتان خواستند از هر قلم چندین بار میل کنند، باز هم کم نیاید؛ طوری که احساس کنند در وفورِ نعمت به‌سر می‌برند و فرقی میان خانه‌تان با بهشت موعود احساس نکنند.

بسیار خوب، آن فرض به قبل از دیدنتان مربوط می‌شد. اکنون پس از آن صله‌ی رحمِ جانانه را تصور کنید! ظاهراً در محاسبات به‌خطا رفته‌اید و مهمان‌هاتان چندان چیزی نوشِ‌جان نکرده‌اند. آن‌گاه چند کیلو پرتقال و خیار و سیب زیاد آمده و مقداری شیرینی و آجیل و تخمه نیز روی دستتان مانده. حالا باید بگردید دنبال میهمان‌های بعدی و البته کافی، تا دپوی پذیرایی‌تان تلف نشود. اگر خوش‌‌شانس باشید، چنین خیلی را می‌یابید؛ اما باز هم سنت نهیبتان می‌زند که «نه، زشت است! »

چرا؟ چون صداقت در سنت اهانت برداشت می‌شود و ممکن است میهمان‌ها گمان کنند شما بی‌چیزید و خواسته‌اید میوه‌هاتان را تا نگندیده، زودتر به خوردشان دهید. برای همین، چیزی به‌شان نمی‌گویید و منتظرشان می‌مانید تا هروقت صلاح دیدند، خودشان تشریف‌فرما شوند و دوباره همان آش و همان کاسه! البته فکر نکنید این فقط معضل شماست ها...، همان میهمان‌ها هم دقیقاً همین مصائب را دارند؛ ولی آن‌ها هم مثل شما با وجدان سنت‌پرستشان دست‌به‌گریبان‌اند.

تا این‌جای کار که برگزاریِ آن آداب‌ورسوم جز اتلاف وقت و سلب لذت و کفران نعمت چیزی در پی نداشت. اما مصیبت فقط این‌ها نیست! به همه‌ی آن‌ها باید هزینه‌های هنگفت این پذیرایی‌ها را هم اضافه کنیم؛ چون جماعت خانواده‌دوست، ناگهان تصمیم گرفته‌اند در برهه‌ای ده‌بیست‌روزه، همه‌ی اقوام را ببینند و این فریضه‌ی برزمین‌مانده را یک‌باره و یک‌سره به‌جا بیاورند. همین رفتار سبب شده حجم زیادی میوه و شیرینی و تنقلات را تقاضا کنند و تورم گریزناپذیری را در بازار موجب گردند.

حالا بیایید ببینیم همین پدیده‌ای را که ما به‌اسم سنت‌مداری و آبروداری چنین محکم پاس داشته‌ایم، دوستانِ گلِ‌گلاب فرنگی‌مان چه‌گونه بی‌هیچ گزافه‌کاری و دُژکرداری، برای خود و دیگران لذت‌بخش و سودمند ساخته‌اند، و از قِبلش چندین‌وچند صنعت پویا گسترده‌اند و از دلش بسا شغل‌ها و کارها بیرون کشیده‌اند.

تصور کنید در فرنگ زاده و پرورده‌ شده‌اید و قصد دارید کسی را ببینید. آن‌جا از بند سنت آزادید و مجبور نیستید اولویت را به نوه‌ی عمو و نبیره‌ی عمه بدهید؛ کسی که هیچ‌گونه قرابتی با وی ندارید. پس گوشی را برمی‌دارید و با دوستی که می‌دانید هر دو از مصاحبت باهم لذت و بهره می‌برید تماس می‌گیرید. زمان و مکان دیدار را معیّن می‌کنید و به او می‌گویید که مثلاً ‌فرداشب، فلان ساعت، در بهمان کافی‌شاپ، به‌صَرفِ قهوه و شام دعوت است.

زمان ملاقات فرامی‌رسد. تنها کاری که قبل از آن دیدار باید بکنید این است که میزی در کافی‌شاپ موردِنظرتان رزِرو کنید؛ پوشیدن لباس مناسب هم که جزو بدیهیات است و گفتن ندارد. اکنون سر قرار حاضر شده‌اید و با دوستتان سر میز نشسته‌اید. بی‌هیچ دغدغه‌ای، آن‌چه می‌خواهید سفارش و به‌ گفت‌وگو ادامه می‌دهید. قهوه را می‌آورند و صرف می‌کنید. گفت‌وگو و خوش‌وبش هم‌چنان ادامه می‌یابد. نوبت به شام می‌رسد. شام را هم سفارش می‌دهید؛ بی‌آن‌که ذره‌ای اضطراب به خود راه داده‌ باشید. شام را می‌خورید و هم‌چنان از معاشرت حظ می‌برید. از پیش هم زمان پایان دیدار را درنظر گرفته‌اید و موقع خداحافظی که سر می‌رسد، خود را برای آن آماده کرده‌اید.

در پایان چه شده؟ تمام کارهای آن روزتان را طبق معمول انجام داده‌اید و شب‌هنگام، یکی از فرح‌بخش‌ترین دوستانتان را دیده‌اید و باهم خوش بوده‌اید؛ نه هزینه‌ی گزافی، نه شیرینیِ پس‌مانده‌ای، نه میوه‌ی گندیده‌ای، نه آجیل زیادآمده‌ای. اضطراب و خستگی هم نزدیک به صفر! تازه این فقط یک سوی قضیه است. بخش جذاب و درنگ‌انگیز داستان هنوز مانده است:

برای این‌که بتوانید به جایی بروید و شبی را فارغ از دغدغه‌های میزبانانه به سر بَرید، طبیعتاً باید ازقَبل، مرکزی مهیا بوده باشد. در نمونه‌ی من این مرکز همان کافی‌شاپ است و کلامم را بر اساس همان پیش می‌برم. کافی‌شاپ دکور می‌خواهد، چندین  قهوه‌ساز و اجاقِ‌گاز می‌خواهد، میز و صندلی و انواع ظروف پذیرایی و مقداری شایانِ‌توجه قهوه و کاکائو و مواد غذایی دیگر می‌خواهد.

افزون بر این‌که هرکدام از این ملزومات، خود تولیدکننده‌ و کارگر و کارمند و خدمه‌ای دارد، پخت و پرداخت هر نوشاک و خوراک هم متخصص خود را طلب می‌کند. کسی که بتواند رضایت مشتری را به بِه‌ترین وجه برانگیزد و برند آن‌جا را بر جان و زبان وی بیاویزد. پس عده‌ای متخصص و کاردانِ دیگر نیز نیازند. جز آن، به ظرف‌شو و تمیزکار و احتمالاً خنیاگر و دیگر خدم‌وحشم هم احتیاج است.

از میان کالاها، فقط از دلِ همین یک قلم قهوه چه صنعت‌ها که برنمی‌خیزد! قهوه‌جوش و قهوه‌ساز و قهوه‌پالا و صدها ترفند و فرایند فراوری قهوه را هم باید در شمار صنعت‌های مرتبط با این زمینه آورد. این چنین است که مصیبتی همه‌گیر، به موهبتی جهان‌گیر تبدیل می‌شود و بهشت راستین رخ می‌نماید. این می‌شود بهره‌وری! پس روابط در جهان مدرن دچار کاهش نگشته، بلکه دست‌خوش بهینش شده است. آری اندیشه‌ی مدرن، روابط زائد را کنار گذاشته و آن را بهینه ساخته است.

 

یک‌شنبه، ۴آذر۹۷

  • معین پایدار
۰۲
آذر

«از به» را رضا امیرخانی در صدوهفتاد صفحه نوشته، طرح روی جلدش را «حمید عَجَمی» سرشته، و نخستین‌بار نشر «کتاب نیستان» در سال ۱۳۸۰ چاپ کرده‌ است. او نویسنده‌ای نسبتاً جوان و نسبتاً نوپرداز است که نوشته‌هایش مخاطبانش را خوش‌ آمده و با اِقبال چشم‌گیری به‌نسبتِ دیگر نویسندگانِ معاصر روبه‌رو شده است. رضا امیرخانی تجربه‌های خاص دارد و شاید همین ویژگی‌ نوشته‌هایش را خاص کرده است. وی نثری بی‌باک و چالاک دارد و بیانی گاه تند و گاه ژکوند! گویا پیشینه‌ی مهندسی‌اش دیدی جامع‌نگر و سامان‌یافته به او بخشیده است که پدیده‌ها را دیگرگونه‌ می‌نگرد و می‌سنجد؛ اندکی ریزبینانه‌تر و تیزبینانه‌تر.

«از به» با یادنامه‌ای یک‌صفحه‌ای با عنوان «به‌ جای مقدمه» در صفحه‌ی سوم آغاز می‌شود. این بخش دربرگیرنده‌ی سه‌ بند است:

یکم، یادی از شخصی به‌نامِ «استاد علیرضا طاهریان» که معلم اول امیرخانی در پرواز بوده و به‌نوشته‌ی او نخستین پرواز مستقل خود را زیرِنظر آن استاد انجام داده است؛

دوم، یادی از خلبانی جان‌باز که به‌نوشته‌ی نویسنده لحن گوش‌نواز و سخن‌گفتنِ سهلِ‌ممتنعش قطعاً در نگارش این داستان راه‌گشا بوده است؛

سوم، «علی»‌نامی که گویا قرار بوده فقط غلط‌های پانوشت نگارنده را تصحیح کند؛ ولی بزرگ‌وارانه بسیاری دیگر از اشتباه‌ها را نیز اصلاح کرده است.

پس از این نایبِ‌مقدمه، متن اصلیِ داستان شروع می‌شود که شامل چهل‌وسه نامه یا به‌عبارت دیگر، چهل‌وسه «از... به...» است، به‌اضافه‌ی بریده‌ای خیالی از روزنامه‌ای مربوط به ۲۰ و ۲۱ مرداد ۱۳۷۱. بین نامه‌ها هیچ متن دیگری نیست و نویسنده هرچه بوده در همین قالب گنجانده است.

موضوع داستان را می‌توان در سه بخش باز گفت:

۱. دفاع مقدس و وضعیت سه خلبان هم‌پرواز و خانواده‌هاشان در سه مقطع زمانیِ پیش از جنگ، هنگام آموزش‌‌دیدن در آلمان و آمریکا، هنگام جنگ و پس از جنگ؛

۲. زندگی خلبان یکی از آن سه خلبان هم‌پرواز که جان‌باز هم هست و بر اثر ازدست‌دادن هردو پا و خانه‌نشین‌شدن دچار افسردگی شده است (می‌توان گفت که امیرخانی محور داستان را بر همین شخص گذاشته است)؛

۳. دل‌نوشته‌های دخترکی یتیم که آن‌ها را خطاب به همان خلبان جان‌باز نگاشته است.

به‌نظرم...

«از به» پُر است از اصطلاح‌های تخصصی مربوط به پرواز. به‌نظر من، افراط در استفاده از این اصطلاح‌ها امیرخانی را واداشته تا دم‌به‌دم ارجاع از پسِ ارجاع بدهد و حتا چه‌بسا ارجاع‌هایی که به ارجاعی دیگر ارجاعشان داده است! این کار سبب شده خواننده آن‌چنان که می‌باید روان پیش نرود و مدام به دست‌اندازهایی برخورَد که مجبورش می‌کنند گاه، سطربه‌سطر و بندبه‌بند نیش‌ترمزهایی روی متن بزند و نیم‌نگاهی به آینه‌بغلِ پانوشت‌ها بیندازد و دوباره روی جاده‌ی سطرها شتاب بگیرد؛ اما هنوز صِفرش به صد نرسیده، دوباره همان آش و همان کاسه برایش رخ دهد.

 

از نظر فکری امیرخانی جانب‌دارانه عمل کرده و تفکر احساسی را در تقابل ‌با تفکر منطقی برتری داده است. طرح روی جلدش هم چندان مناسب نیست و بیش‌تر مفهومی مانند جن‌زدگی را القا می‌کند تا مفهومی مانند محتوای این کتاب. اما امیرخانی باوجود همه‌ی ضعف‌ها، هنرمندانه به شخصیت‌پروریِ سه خلبانِ هم‌پرواز و دخترک یتیم پرداخته و نیز نثری گیرا و دل‌چسب را بر بستر آمیزه‌ای از حماسه و کمدی نشانده است. هم‌چنین عنوان کتاب اگرچه مأنوس نیست، تازگی دارد و به‌سبب سازگاری با ساختار داستان کاملاً بامسمّا است؛ ولی اگر آن را چنین می‌نگاشت، بسیار مناسب‌تر می‌بود: «از... به...»

  • معین پایدار