معین‌نامک

آری، به‌اتقاق جهان می‌توان گرفت!

معین‌نامک

آری، به‌اتقاق جهان می‌توان گرفت!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

۱۰
آذر

درباره‌ی نیم‌فاصله سخن‌ها گفته‌ایم. نوشته‌ای که نیم‌فاصله درش رعایت نشده باشد، از رَخت‌وریخت می‌افتد. همه می‌دانیم که در نظام نوشتاری فارسی، نیم‌فاصله فقط زینت نیست، بلکه ضرورت هم هست. من کسانی را می‌شناسم که در برخورد با متنی که از نیم‌فاصله بی‌بهره باشد حالت اشمئزاز به‌شان دست می‌دهد و آن متن را حتا شایانِ‌ دیدن نمی‌دانند، چه رسد به شایانِ‌ خواندن!

از شما چه پنهان، من هم به‌زور خودم را قانع می‌کنم تا متن نابرخوردار از نیم‌فاصله را بخوانم. در این یادداشت نمی‌خواهم درباره‌ی چرایی و چه‌گونگیِ درج نیم‌فاصله بنویسم؛ زیرا دربابِ چراییِ درجش، دیگران بسیار بیش و بِه از من گفته‌اند و نوشته‌اند. درموردِ چه‌گونگیِ درجش نیز بین علما اختلاف است.

اما این‌جا فقط می‌خواهم با بیان داستان‌وارِ چند نمونه آن هم به‌طرزِ طنز، ضرورت درج نیم‌فاصله را نمایان‌تر سازم. گفتم «ضرورت» و نه «اهمیت». در پیش‌نهاده‌ها چنان‌که دیده‌اید، دو بخش وجود دارد؛ یکی اهمیت انجام طرح و دیگری ضرورت انجام طرح. برخی تفاوتِ مفهومِ این دو واژه را چنین تبیین می‌کنند: «اهمیت» مزایای انجام‌دادنِ طرح را نوید می‌دهد، ولی «ضرورت» معایب انجام‌ندادنِ طرح را هش‌دار می‌دهد.

من هم در این‌جا، باتوجه‌به همان تصور و تمایز معنایی از لفظ «ضرورت» بهره جستم. یکی از این داستانک‌ها را بارها شنیده‌اید. آن را فقط برای این می‌آورم که مجموعه‌ام کامل‌ شود؛ ولی دوتای دیگر را من خود به‌ سهم و فهمِ خودم تجربه کرده‌ام و اصطلاحاً، آن تجارب را خود زیسته‌ام.

بسیار خوب، با آن نمونه‌ی پیش‌آمده آغاز می‌کنم. شاید شما هم آن داستان سرگین و قبر میّت را که به ‌نَقل از شفیعیِ‌کدکنی نُقل محفل‌ها شده است، خوانده یا شنیده‌‌اید. من هم یک بار دیگر آن را می‌آورم تا اگر نخوانده‌اید بخوانید و اگر خوانده‌اید، دوباره بخوانید:

در مراسم کفن‌ودفن شخصی شرکت کردم. دیدم قبل از این‌که او را در قبر بگذارند، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات ترِ گوسفند در کف قبر ریختند. از یک نفر که داشت این کار را انجام می‌داد، سؤال کردم: «این چه رسمی است که شما دارید؟» گفت: «در رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحب است و ما مدت‌هاست برای مرده‌هامان این کار را انجام می‌دهیم.» چون برایم تعجب‌آور بود، سریع گشتم یک رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف، به او گفتم: «کجایش نوشته؟» طرف هم بخش آیین کفن‌ودفن میت را آورد که بفرما. دیدم نوشته: «کف قبر مسلمان مستحب است یک وجب پهن تر باشد»

البته انگار این نقلِ‌قول از اساس مجعول است و نه شفیعیِ‌کدکنی آن را گفته، نه چنین مستحبی در هیچ رساله‌ای بوده، نه اصلاً چنین اتفاقی رخ داده است. ولی اکنون برای ما اصل داستان مهم است و این‌که می‌توانیم «پَهن‌تر» را «پِهِنِ تر» بخوانیم؛ اگر نیم‌فاصله‌اش را درج نکنیم.

حالا دیگر می‌خواهم به تجربه‌های زیسته‌ی خودم بپردازم. القصه، یکی از دوستان زبان‌دان و خوش‌بیانم، آقای احمد عبدالله‌زاده مهنه، به‌همان دلیلِ زبان‌دانی و خوش‌بیانی، گاهی برای این‌جا و آن‌جا محتوا تولید می‌کند؛ از ترجمه‌ی فارسی‌انگلیسی و انگلیسی‌فارسی بگیرید تا تألیف و تصنیف متن‌های گوناگون به‌خصوص متن‌های دین‌ناک. این دین‌ناک هم به‌‌خاطر علاقه‌اش به تازه‌مسلمانان و معاشرت با آنان است. کمِ‌کم در همین زمینه، یک کتاب جدیِ پژوهشی  و یک کتابِ خاطره ترجمه کرده و نیز چندین مصاحبه با تازه‌مسلمانان ترتیب داده است. خلاصه، دغدغه دارد دراین‌خصوص.

خب، حالا این‌قدر از ویژگی‌هایش گفتم که به کجا برسم؟ این را آخر قضیه متوجه می‌شوید. عجالتاً تا کنج‌کاوی‌تان بیات نشده، بیایید برویم سروقت شخصیت دوم ماجرا، خانم سحر جهان‌تاش. پارسال، در دفتر مؤسسه‌ی «ویراستاران» تا بیست نشست، برنامه‌ای را برگزار کردیم با عنوان «فیلم‌خوانی». یکی از اعضای پایه‌ی این نشست خانمی بود بسیار خوش‌ذوق و هنرمند و به شاهنامه بسیار علاقه‌مند. شاهنامه را بسیار خوانده بود، و البته خیلی کتاب‌های دیگر را نیز.

بعد از آن جلسه‌ها، یک بار با من تماس گرفت و مظنه‌ی تولید محتوای خلاقانه‌‌ی فارسی‌انگلیسی را پرسید. من هم که از این کارها نکرده بودم و هِر را از بِر تشخیص نمی‌دادم، یاد آقای مهنه افتادم. شناسه‌ی تلگرامی آقای مهنه را به‌اش دادم و شماره‌ی تلفنِ‌هم‌راهش را هم، و به‌اش گفتم اگرچه آقای مهنه آدم بَخیلی نیست و خودش هرچه نیاز باشد می‌گوید، خودم هم به‌اش سفارشتان را می‌کنم تا چیزی ناگفته نماند. گوشی را که قطع کردم، فوراً پیامی برای آقای مهنه فرستادم به این عبارت که «خانم جهان‌تاش به‌تان پیام می‌دهد تا درباره‌ی مسئله‌ای ازتان سؤال کند. جزو اشخاص کاردرست و اهلِ‌کتاب است. لطفاً هوایش را داشته باشید و به همه‌ی سؤال‌هایش به‌دقت جواب بدهید.»

خلاصه، پیام را فرستادم و رفتم پی کارم. نیم‌ساعت که گذشت، ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. بدوبدو رفتم سراغ گوشی‌ام و تلگرام را باز کردم. خوش‌بختانه آقای مهنه هنوز پیام را ندیده بود. می‌دانید چه فکری کردم؟ آن‌طور که من «اهل کتاب» را تایپ کرده بودم، بیش‌تر معنای «غیرمسلمان» می‌داد؛ آن‌هم غیرمسلمانِ خداپرست، آن‌هم از نوعِ یک‌تاپرست. احتمال دادم آقای مهنه هم همین را برداشت کند و گمان کند این خانم می‌خواهد مسلمان شود و از اسلام بداند، و آن‌وقت از اسلام و این‌جور چیزها برایش می‌گفت.

حالا می‌بایست چه می‌کردم؟ بارک‌الله! نیم‌فاصله را به فاصله‌ تبدیل کردم تا فقط همان معنای کتاب‌خوان را بدهد. هرچند الآن که دارم این یادداشت را چندباره می‌نگرم، هنوز دقیقاً نمی‌دانم که بالأخره در آن پیامک «اهلِ کتاب» می‌بایست می‌نوشتم یا «اهلِ‌کتاب». الغرض، همین تردید هملِتانه‌، خودْ گواهِ ظرافت این مبحث است.    

ماجرای دوم به چند سال پیش برمی‌گردد؛ زمانی که دانش‌جوی کارشناسی بودم و هنوز از این گوشی‌های اندرویدی نداشتم و نمی‌توانستم نیم‌فاصله را در پیامک‌هایم رعایت کنم. شنبه‌شب بود و بعد از کلی یکی‌به‌دو با دوستم، بالأخره موفق شدم راضی‌اش کنم که کارم را یک روز جلو بیندازم و برای فردا صبح، یعنی صبح یک‌شنبه، با او سر میدان عَلَم قرار بگذارم. آن شب، حدود ساعت دوی نیمه‌شب، در پیامک به دوستم نوشتم: «پس فردا ساعت هشت صبح سر میدون علم منتظرتم.» یک پیام دیگر هم حواله‌اش کردم تا مطمئن شوم آن را دیده است و خیالم بابت فردا راحت شود. نوشتم: «دیدی؟ فهمیدی؟». دَردَم پیامک فرستاد: «آره بابا دمدمی‌مزاج!»

این را که دیدم، نفس راحتی کشیدم و خوابیدم؛ ولی توی این فکر بودم که چرا نوشت «دمدمی‌مزاج»؟ یک‌هو از جا پریدم و فهمیدم آن‌چه را نمی‌گمانیدم. به‌احتمال زیاد اشتباه متوجه شده بود و فکر کرده بود منظورم «پس‌فردا» است، و با همین تصور من را فردی دَم‌دَمی‌مزاج تلقی کرده بود که حتا روی حرف چند دقیقه‌ی پیشِ خودش هم نمی‌تواند بایستد و مدام نظرش را عوض می‌کند. درحالی‌که نظر من عوض نشده بود و منظورم همان «فردا» بود و آن «پس» را فقط برای تأکید گذاشته بودم؛ همانی که برای نشان‌دادن نتیجه می‌گذاریم، یعنی «بنابراین».

آن موقع، حدوداً ساعت سه بود و همه‌ی هم‌اتاقی‌هایم خوابیده بودند. دوستم هم به‌احتمال زیاد خوابیده بود. تنها راهم این بود که از اتاق بیرون بروم و زنگش بزنم تا مطمئن شوم منظورم را اشتباه متوجه نشده است؛ ولی درِ اتاق ما طوری بود که بسیار صدا می‌داد و اگر آن را باز می‌کردم، قطعاً همه را بیدار و بدخواب می‌کردم. چاره‌ای نبود، فقط می‌توانستم یک پیامک دیگر بفرستم و شبهه را برطرف کنم. گوشی‌ام را برداشتم و پیامم را این‌طوری نوشتم: «حواست باشه، فردا صبح، یعنی صبح یکشنبه، سر میدون علم منظرتم.» و با امید به این‌که فرداصبح به‌موقع پیامکم را ببیند، سر به بالین گذاشتم و خوابیدم.

آری، می‌بینید نتوانستن یا نگذاشتن، یا حتا توانستن و نابه‌جا گذاشتنِ یک نیم‌فاصله که خیلی‌ها اصلاً اسمش هم به گوششان نخورده، برای جماعتِ نیم‌فاصله‌باز چه دردسرهایی می‌تواند به‌بار بیاورد؟ باری، این‌ بود ماجراهای من و نیم‌فاصله یا به‌بیان رمانتیک‌تر، مغازله با نیم‌فاصله!

  • معین پایدار
۲۶
آبان

هشت‌ساله که بودم، به کلاس موسیقی رفتم. البته خودم که نرفتم؛ دراصل پدرم من را به کلاس موسیقی برد. اول باهم به آن‌جا رفتیم و با هم‌آهنگی مدیرش به همه‌ی کلاس‌ها سرک کشیدیم. مثل بازرس‌ها به هر کلاسی می‌رسیدیم، در می‌زدیم و سلام‌علیک مختصری می‌کردیم و بعد از اجازه‌ی مدرّسِ کلاس می‌نشستیم. وقتی سرکشی‌مان به همه‌ی کلاس‌ها تمام شد، کلاس سنتور را انتخاب کردم. ثبتِ‌نام کردیم و قرار شد هفته‌ی بعدی آموختن نواختن را آغاز کنم.

نمی‌دانم چرا آن‌موقع از سنتور بیش‌تر خوشم آمده بود؛ احتمالاً به‌دلیل شکل ذوزنقه‌ای‌اش، شاید هم به‌خاطر ژست نوازندگی‌اش؛ اما الآن که به آن دوران فکر می‌کنم، به گمانم آن احساسِ اِشراف و تسلط خاصی که موقع نشستن پشت ساز به من دست می‌داد موجب شده بود سنتور را برگزینم. دوتا مضراب داشتم و هفتادودوتا سیم که چهارتاچهارتا، کنار هم روی هیجده تا خَرَک‌ سوار شده بودند و من می‌توانستم هرطور که می‌خواهم روی آن سیم‌ها بزنم و آه از نهادشان برآورم.

طبق قرار به کلاس رفتم. نوبتم که شد، روبه‌روی مدرّس نشستم. مدرسْ ساختار سنتور را به‌اختصار برایم توضیح داد و شروع کرد به نوشتن یک سری علامت روی کاغذ. من ازقبل می‌دانستم که به این علامت‌ها می‌گویند «نُت»؛ ولی نمی‌دانستم دقیقاً چه‌جوری نوشته و خوانده می‌شوند. مدرّس اسم هر نُت را برایم گفت و هم‌چنین شرح داد که معیار تمایز این نُت‌ها از هم‌دیگر زمانی است که هرکدام از آن‌ها به خودش اختصاص می‌دهد.

بعد شروع کرد به آموزش عملیِ آن تئوری‌ها. با انگشتِ یک دست نُتِ موردِ‌نظرش را نشانم می‌داد و با دست دیگرش روی پایش می‌زد و در حالی که «یک وَ دو وَ» می‌کرد، اصطلاحاً آن نُت‌ها را اجرا می‌نمود. من قدری تعجب کرده بودم که این‌ها چه ربطی به سنتورنوازی دارد و چرا مستقیم نمی‌رویم سراغ اصلِ‌مطلب. راستش کمی هم حوصله‌ام سر رفته بود و ملول شده بودم. قبل از شروع کلاس، انتظار داشتم به‌محض ورودم شروع کنیم به ساززدن تا بعد از بیرون‌آمدن از آن، یک آهنگ یاد گرفته باشم؛ اما انگار خبری از این چیزها نبود.

از آن خبرها نبود که هیچ، تازه قسمت بد داستان وقتی شروع شد که مُدرّسم می‌خواست این‌هایی را که برایم گفته بود از من بپرسد و می‌خواست نُت‌ها را همان‌طوری که خودش انجام داده بود و با همان نوع شمارش خودش عیناً اجرا کنم. می‌بایست هم‌زمان با گفتنِ هر «یک» پایم را آرام روی زمین می‌زدم و هم‌زمان با گفتنِ «وَ» آن را بالا می‌بردم و این کار را با همان ترتیب برای «دو وَ» هم اجرا می‌کردم. هم‌چنین هم‌زمان با همه‌ی این کارها، می‌بایست دقت می‌کردم که نُت روی کاغذ از کدام نوع است تا متناسب با آن دستم را روی پایم فرود بیاورم.

اگر این آداب را درست و دقیق به‌جا نمی‌آوردم، همه‌چیز از اول شروع می‌شد و دوباره همان آش بود و همان کاسه. البته هرچه می‌گذشت لحن بیان مدرس هم قدری به تندی می‌گرایید؛ پس می‌بایست حواسم را خوب جمع می‌کردم تا بتوانم هم از این چرخه‌ی آموزش و پرسش خارج شوم، هم از عصبانیت مدرس پیش‌گیری نمایم. اگر یک بار همه‌چیز را درست جواب می‌دادم و اجرا می‌کردم و نیز نشان می‌دادم که این صحت و دقت اتفاقی و ناآگاهانه نبوده، به‌ مقصودم می‌رسیدم.

بالأخره، توانستم و خوان اول گذشت. کلاسم تمام شد و راهیِ خانه شدم. حالا من مانده بودم و دوتا برگه که چندتا کلمه‌ی دیگر مثل «میزان» و «سیاه» و «چنگ» و «دولاچنگ» و «سه‌لاچنگ» رویشان نوشته شده بود و چند‌تا از همان نُت‌ها که در نگاه اول مثل چوب گلف بودند. نمی‌دانستم باید چه کنم و اصلاً حوصله‌ی دانستن هم نداشتم. راستش در آن هنگام، بالنِ نشاط و هیجانم پنچر شده بود و حالم گرفته می‌نمود.

مشکل این بود که خواندن آن‌همه نُت و پیداکردنِ جای آن نُت‌ها روی آن‌همه سیم برای منِ هشت‌ساله خیلی خسته‌کننده بود. هیجانم را نابود می‌کرد. برای همین هیچ شوری برای تمرین‌کردن نداشتم و درنتیجه تمرین نمی‌کردم. وقتی تمرین نمی‌کردم و نمی‌توانستم قطعه‌ها را با کیفیت موردِنظرِ مدرّس بزنم، با نهیب او مواجه می‌شدم و همین موضوع دوباره من را از تمرین‌کردن فراری‌تر می‌کرد. خلاصه، این‌ چرخه‌ی معیوب آن‌قدر تکرار شد تا دیگر واقعاً خسته شدم و آن کلاس را رها کردم؛ چیزی که برای خیلی از کودکانِ دیگر هم پیش می‌آید.

چند سال گذشت و در این مدت نوعی حس بیم از آن مدرّس و آن آموزش‌گاه و کلاً از موسیقی در من جاری بود. تا این‌که چهارده‌ساله شدم و این‌بار با میل خودم تصمیم گرفتم به کلاس تنبک بروم. این‌ را که چرا تنبک را انتخاب کردم درست به‌یاد ندارم. گمان می‌کنم به‌ توصیه‌ی پدرم بود که دستی بر موسیقی داشت و می‌دانست که اگر اول سازی ریتمیک را شروع کنم، در آموختن و نواختن موسیقی کام‌یاب‌ترم؛ حتا اگر نخواهم برای همیشه در آن بمانم و روزی تصمیم بگیرم سازی ملودیک را بیاموزم.

مدرس تنبکم ازقضا این بار کسی بود که به انضباط و سخت‌گیری شهره بود. همان اول هم البته نه عامدانه، زَهره‌چشمی گرفت و میخ جدیت را کوفت. وقتی آن مدرّس را انتخاب کردم، تقریباً همه ضمن این‌که کاربلدی و سابقه‌اش را تصدیق می‌کردند، بابت خُلق تندش هُش‌دارم می‌دادند؛ اما این بار قضیه فرق می‌کرد. این بار من نه بر اثر انگیزش و جوّ کاذبِ خانواده که مدام از خوانندگان و نوازندگان تمجید می‌کرد، بلکه با اتکا به تجربه و تمایل خودم تصمیم به آموختن موسیقی گرفته بودم و ازاین‌رو، از همان آغازِ کار، خودم را برای هر نوع دُش‌واری آماده کرده بودم.

با این‌که همه‌ی این روند برایم گوارا نبود، پیش‌فرضم باعث شده بود که جا خالی نکنم و هر طور شده به مسیرم ادامه بدهم. ثمره هم داد. مدرسم از من راضی بود و خودم هم در حد استاندارد، در تنبک‌نوازی مهارت یافته بودم. دیگر از تمرین انتظارِ هیجانِ اجرای روی صحنه را نداشتم. دریافته بودم که راه آموختن از همین مسیر می‌گذرد، خواه دل‌چسب و شورانگیز باشد، خواه مرارت‌بار و کسل‌کننده.

وقتی در اولین جلسه روبه‌روی مدرّسم نشستم، می‌بایست همه‌چیز را می‌آموختم؛ از چه‌گونگیِ قرارگرفتن تنبک روی پا تا نحوه‌ی درست اجرای حرکت‌ها. آن قضیه‌ی نُت‌خواندن و اجرای هم‌راه با شمارش که در سنتور بود هم این بار تکرار می‌شد. ملال‌آورترین بخشْ همان تمرینِ حرکت‌ها بود که می‌بایست با آداب خاصِ مدنظرِ مدرّسم انجام می‌گرفت. یک بخشِ حواسم به شکل دست و صدای ضربه بود و یک بخشِ دیگر به اجرای درست نُت‌ها معطوف می‌گشت.

هفت‌هشت ماهِ اول را با همین مشکلات، کژدارومریز سر کردم تا نوروز فرارسید. فراغت نوروزی فرصتِ حدوداً یک‌ماهه‌ای پیش آورد تا بتوانم یک بار دیگر همه‌ی آن تمرین‌ها را با طیب خاطر انجام بدهم و فارغ از کلاس و درس‌گرفتن و درس‌پس‌دادن، خودم را بار بیاورم یا به‌قول مدرّسم، برای خودم ساز بزنم، نه برای کلاسم. حدوداً روزی دو ساعت تمرین می‌کردم که برای هنرجویی در آن مقطع کافی می‌نمود. نتیجه داد و بعد از عید می‌توانستم در حد استاندارد حرکت‌ها و قطعه‌ها را اجرا کنم.

بعد از آن تمرین‌ها که اکثراً هم از هر نوع شور و شرر عاری بودند، دست و ذهنم روان شد و با این‌که الآن هم نوازنده‌ی خبره‌ای به‌حساب نمی‌آیم، وقتی قطعه‌ای را با مهارت، چه از روی کتاب، چه به‌طور بداهه می‌نوازم، گاهْ از دقت و ظرافت حرکت دستانم تعجب می‌کنم. نه این‌که بیش‌ازحد دقیق و ظریف بنوازم، نه؛ اما در همین حد هم برایم عجیب است که چه‌طور می‌توانم بعضی حرکت‌های پیچیده را بدون فکرکردن این‌چنین مطبوع بنوازم.

خب، حالا بالأخره شباهت نوشتن و نواختن چیست؟ وقتی دقت کردم، متوجه شدم که داستانِ نوشتن هم به همین منوال است؛ اما چون مؤلفه‌های مؤثر در نوشتن به‌اندازه‌ی موسیقی عیان نیستند، به‌چشم نمی‌آیند. به‌همین جهت، خیلی‌ها همین که چندتا جمله سرهم کردند و به‌خیال خودشان قلم‌ زدند، گمان می‌کنند شاه‌کار آفریده‌اند و نویسنده‌ای تمام‌عیار شده‌اند. به‌ویژه اگر شعر بسرایند یا داستان بنویسند، چون هنوز در ایران و بلکه در جهان، معیارهای دقیق و شفاف برای نقد غیرسلیقه‌ای و کارشناسانه وجود ندارند، ادیبان نمی‌توانند واقع‌بینانه اثر خود را بسنجند و به‌ناچار دچار سهل‌انگاری می‌گردند.

واقعیت این است که برای نوشتنِ هنرمندانه باید مانند نواختنِ هنرمندانه، چیزهای زیادی را تمرین کرد و آموخت؛ اما این تمرین‌ها و آموزه‌ها غالباً بدون هیجان‌اند. عده‌ای گمان می‌کنند نوشتن فقط به فکر بکر نیاز دارد، و اغلب هم تصور می‌کنند آن فکر بکر، در حالت خلسه یا زیر دوش حمام یا در خواب به نویسنده الهام می‌شود. حتا اگر چنین باشد، به‌هرحال باید آن ایده‌ی ناب را به شیوه‌ای شیوا ابراز کرد و آن ابراز باید با استفاده از زبان رخ دهد. کسی که با ساختار و سازوکار زبان آشنا نباشد، نمی‌تواند از آن درست بهره گیرد. نویسنده به اطلاعات بسیاری درباره‌ی زبان نیازمند است تا بتواند بر باره‌ی بیان سوار شود و آن را به هر سو که می‌‌خواهد بکشاند.

این‌که عده‌ای ساده‌دل فکر می‌کنند با بنگ‌زدن یا الکل‌نوشیدن یا کارهای نامتعارفی از این‌قبیل، می‌توانند مسیر نویسنده‌شدن را دور بزنند و رنج‌نابُرده، اثری بدیع و خلاقانه بیافرینند، چیزی جز بلاهت نیست. فکر بکر را ذهن ورزیده می‌آفریند، نه مغز افیون‌زده! آدمی‌زاد برای این‌که بتواند از یک واژه یا ساختارِ نحوی استفاده کند، باید حتماً پیش‌تر آن را در جایی دیده یا شنیده باشد، حتا اگر این دیدن یا شنیدن ناخودآگاه بوده باشد. اثر بدیع از هیچ پدید نمی‌آید، بلکه دراَصل، ترکیبی آگاهانه یا ناآگاهانه از عنصرها و الگوهای پیشین است که در کالبدی نو جلوه‌گر شده است.

باید بسیار خواند و متنوع خواند و عمیق خواند تا بتوان چیزی به چنگ آورد. تسلط بر واژه‌ها، احاطه بر سازه‌های نحوی، چیرگی بر موضوع نوشته، اگر با تفکر انتقادی و ذهن ورزیده بیامیزد، می‌تواند طرحی نو دراندازد. برای رسیدن به همه‌ی این‌ها به تمرین هدف‌مند، سامان‌یافته، همه‌جانبه و کنترل‌شده نیاز است. همان‌طور که نوازنده هر روز دستِ‌کم یک ساعت را با تمرکز کافی به تمرین اختصاص می‌دهد و در آغازِ هنرآموزی، تکنیک‌ها و الگوهای خاصی را می‌آموزد، نویسنده هم باید از همه‌ی عناصر اثرگذار بر نوشته توشه‌ای برگیرد و با تمرین دائم و منظمِ آن‌ها، استفاده‌ی هرچه حرفه‌ای‌تر از این ترفندها را بر خود هم‌وار سازد.

به‌نظرم آن‌چه تا این‌جا درباره‌ی شباهت میان نوشتن و نواختن آورده‌ام، کلی‌گویی بوده است؛ برای همین مایلم قدری دقیق‌تر و عملی‌تر توضیح بدهم. به‌بیان دیگر، می‌خواهم در حد توانم، با الگوبرداری از ترفندهای نوازندگان برای آموختن نوازندگی، ترفندهایی را برای نویسندگان در آموختن نویسندگی ارائه بدهم.

در موسیقی، مفهومی داریم به‌نامِ «موتیف». موتیف کوچک‌ترین واحدِ دارای مفهوم است. تِم نیز مفهومی موسیقایی است که از چند موتیف ساخته می‌شود و بخشی از جمله را تشکیل می‌دهد. چنان‌چه بخواهیم این سازه‌ها را با سازه‌های زبان تطبیق بدهیم، شاید نادرست نباشد اگر موتیف را معادل «واژه» و تِم را برابرِ «عبارت» بدانیم؛ هم‌چنان‌که در زبان هم از ترکیب واژه‌ها عبارت‌ها ساخته می‌شوند و از آمیخت عبارت‌ها جمله‌ها تولید می‌گردند.

نوازندگان برای تمرین نواختن یا ساختنِ یک قطعه، سال‌ها به‌طوری روش‌مند و نظام‌یافته، جمله‌های خاص و قطعه‌های پیشین را می‌شنوند و بارها موتیف‌ها و تِم‌های آن را تجزیه و تحلیل و تمرین می‌کنند. این عمل آن‌قدر انجام و تکرار می‌شود که اصطلاحاً ملکه‌ی ذهن نوازنده می‌گردد و او در بداهه‌نوازی‌ها و آهنگ‌سازی‌ها آن موتیف یا تم یا جمله را یا آمیزه‌ای بدیع از آن‌ها را ناخودآگاه به‌کار می‌گیرد. حین بداهه‌نوازی، نوازنده دیگر چندان ذهن خویش را مشغول انتخاب موتیف‌ها و تم‌ها و جمله‌ها نمی‌کند، بلکه آن عناصری که سال‌ها شنیده و نواخته، عیناً یا به‌طرزی نو بر مغز و دست وی جاری می‌شوند. این موضوع موجب می‌شود بخش عمده‌ی فکر نوازنده به حفظ ضرب و ضرب‌آهنگ و انسجام ساختاری قطعه اختصاص یابد.

چنین پدیداری برای نویسنده‌‌ی ورزیده نیز رخ می‌دهد. او سال‌ها آن‌قدر متن خوانده و جمله‌ها و عبارت‌ها و واژه‌هایش را تجزیه و تحلیل و تمرین کرده است که موقع نوشتن، انتخاب آن عناصر دیگر چندان ازَش انرژی و تمرکزی نمی‌گیرد و می‌تواند با فکری آزادتر به پرداختِ هرچه آموده‌تر و آزموده‌تر نوشته‌اش بپردازد.

لازم می‌دانم تصریح کنم که آن‌چه گفتم بِدان معنا نیست که نویسنده یا نوازنده‌ی ورزیده در انتخاب واژه‌ها یا موتیف‌ها دقت نمی‌کند؛ بلکه بدین معناست که بر اثر تمرین بسیار، واژه‌آگاهی یا موتیف‌آگاهیِ وی به‌قدری رشد یافته است که سرعت پردازش زبانی یا موسیقایی برایش به‌نسبتِ تازه‌کاران بسیار سریع‌تر و آسان‌تر است. البته نمی‌توان ادعا کرد که آن‌چه کهنه‌کاران برمی‌گزینند لزوماً دقیق‌ترین گزینه است و بِهْ‌تر از آن نمونه‌ای نیست.

در موسیقی، نوازنده و به‌خصوص آهنگ‌ساز انواع سبک‌ها را بسیار گوش می‌دهد و مدت‌ها بر سبکی یا نوازنده‌ای خاص تمرکز می‌کند تا بتواند خصوصیات آن سبک یا آن شخص را دریابد. وقتی بَرَش اِشراف یافت، می‌تواند آن را تقلید یا شبیه‌سازی کند. این‌گونه است که نوازنده می‌تواند آهنگی بسازد که رنگ‌وبوی آهنگ‌های ساخته‌ی مثلاً موتسارت را بدهد؛ آهنگی که در حقیقت، موتسارت آن را نساخته است.

در نوشتن هم نویسنده با مطالعه‌ی متمرکز و فشرده‌ی آثار یک سبک یا یک شخص، قادر است بر ویژگی‌های بارزِ آن مسلط شود تا بتواند اثری بنویسد که کاملاً شبیه نوشته‌ای معیّن باشد، اما آن نوشته از قلم نویسندگانِ آن سبک نتراویده باشد. این کار اگرچه ممکن است هیچ‌گاه به‌صورت مستقیم به‌کار نویسنده نیاید، توان نویسنده را در انعطافِ نثری افزایش می‌دهد و او را در به‌کارگیری انواع سبک‌ها توانا می‌سازد.

اما نوشتن و نواختن کاملاً هم مشابه هم نیستند. یکی از تفاوت‌های این دو، نوع محدودیت‌هایشان است. در نوشتن، نویسنده نمی‌تواند هر واژه یا عبارتی را به‌کار برَد و به هر شکلی آن‌ها را در کنار هم آورَد. عوامل درون‌زبانی مانندِ قواعد  صرفی و نحوی، هم‌آیندها، اصطلاح‌ها، مَثَل‌ها و نیز عوامل برون‌زبانی مانند پدیدارهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، مانع از این می‌شوند که نویسنده بتواند بی‌پروا و آزادانه هر عنصری را در نوشته‌اش بیاورد.

نویسنده مجبور است به قواعد نحوی تن دردهد؛ مثلاً نمی‌تواند تطابق نهاد و فعل از نظر شخص را برهم زند. هم‌چنین انعطاف چیدمان عناصر جمله در نوشتن، به‌نسبتِ چیدمان عناصر جمله در موسیقی، بسیار محدود است. افزون‌براین، نویسنده نمی‌تواند جاافتادگیِ هم‌آیندها را نادیده بگیرد و مثلاً در نوشته‌اش از عبارتی مانندِ «مکانیک حاذق» استفاده نماید. صفتِ «حاذق» در زبان فارسی فقط با «طبیب» یا «پزشک» می‌آید. رواییِ‌ کاربردِ اصطلاح‌ها و مَثَل‌ها هم که کاملاً به حافظه‌ی زبان‌وران وابسته است و هیچ‌گونه تغییری نمی‌توان در آن ایجاد کرد.

عوامل برون‌زبانی نیز مانع از آزادی تمام‌وکمال نویسنده می‌شوند؛ مثلاً در ایران، نویسنده نمی‌تواند «جغد» را نماد سعادت بداند و آن را از شومی مبرا گرداند. جغد در فرهنگ ایرانیان شوم تلقی شده است. البته در برخی متونِ ادبیِ ساختارشکن، این امر شدنی است و شاید نوعی هنجارگریزی محسوب شود و نوآوری هم به‌حساب آید؛ ولی این حالت استثناست. جز آن، در جامعه‌ی سنت‌‌مدار و خداباوری هم‌چون ایران، نوشته‌های خداناباورانه اگر برای نویسنده مجازات به‌بار نیاورد، دستِ‌کم با اقبال عموم روبه‌رو نمی‌گردد.

اما در موسیقی هیچ‌یک از این محدودیت‌ها وجود ندارند. نوازنده هر آوایی را که در دست‌گاهِ موسیقاییِ خاصِ آن قطعه تعریف‌ شده باشد، می‌تواند به‌کار برد و از این بابت محدودیت ندارد. او با محدودیت‌های فراموسیقایی مواجه نیست؛ زیرا اصوات نه بار سیاسی و اجتماعی و فرهنگی دارند، نه در چینش و گزینشِ موسیقایی قواعدِ ازپیش‌تعیین‌شده‌ای بر آن‌ها مترتب است.

تفاوت دیگرِ نوشتن و نواختن در التزام به ایقاع است. در موسیقی، هر چندتا ضرب‌ در کنار هم قرار می‌گیرند و مجموعه‌ای از نُت‌ها را تشکیل می‌دهند. در یک قطعه، این مجموعه‌ها که با سرضربِ مجموعه‌ی بعدی از هم تمایز می‌یابند، باید حتماً از نظر زمان و کشش باهم برابر باشند. هریک از این مجموعه‌ها در موسیقی اصطلاحاً «میزان» نامیده می‌شوند. نوازنده می‌تواند نُت‌های درونِ هر میزان را هرطور می‌خواهد بیاماید و آن‌ها را با هر ترتیبی می‌پسندد بیاراید، هرقدر مایل است خردشان کند و هراندازه دوست دارد جفتشان نماید؛ اما هر کاری می‌کند، باید حتماً به برابریِ کششِ میزان‌ها پای‌بند بماند. اصلاً اساس نظم موسیقی بر همین استوار است.

در آن سوی قضیه اگر نوشتن را همان نثر بدانیم و «نثر» را در برابرِ «نظم» قرار دهیم، می‌توانیم ادعا کنیم که به‌لحاظ ایقاع، موسیقی به نظم شبیه‌تر است تا نثر؛ زیرا در نظم هم مصراع‌ها به‌مانندِ میزان‌ها، کششِ کاملاً برابر دارند؛ ولی در نثر، بر خلاف نظم، اصلاً واحدی برای سنجش زمان و کشش وجود ندارد و ازاین‌رو، التزام به رعایتِ اسلوبِ ایقاع هم در آن معنایی ندارد. نویسنده می‌تواند بدون این‌که در بندِ برابریِ کششِ سازه‌های جمله‌اش باشد، جمله‌اش را بنویسد و متنش را بپرورد. بنابراین می‌توان گفت که اگرچه گونه‌ی نثر درقیاس‌با گونه‌ی نظم، آن آهنگِ متواترِ دل‌پذیر را ندارد، از جهت ایقاع، نثر به‌نسبتِ موسیقی بسیار آزادانه‌تر و منعطف‌تر است.

الغرض، نویسنده باید ضمنِ اطلاع از محدودیت‌های نوشتن، هرچه هنرمندانه‌تر از ابزارها و ظرفیت‌های نوشتن بهره گیرد و متنش را متناسب با آن‌چه می‌خواهد سامان دهد؛ اما تا آن دانش و مهارت فراچنگ آید، زمان و تمرین بسیاری می‌باید. ولی معمولاً کار و رفتارِ نویسندگان نوپا با این اصول و اسلوب هم‌ساز نیست. آنان به تمرین نوشتن، احساس بدی دارند و مدام می‌خواهند هرطور شده از زحمت تمرین شانه خالی کنند؛ درست مانندِ همان‌ احساس و رفتاری که من در دوران سنتورنوازی‌ام درقبالِ تمرین داشتم.

اوشان نمی‌دانند یا می‌دانند و نمی‌خواهند بپذیرند که تا از این نگاه عجولانه دست برندارند و تا زحمت تلاش را به‌جان نخرند، اثری از پیش‌رفت در کارشان ظاهر نخواهد شد؛ همان‌گونه که من هم تا برای آموختن تنبک‌نوازی خود را برای هر نوع سختی آماده نساخته بودم و به‌طور جدی و منظم تمرین نکرده بودم، ترقی نکردم. آری، نه‌فقط هر نویسنده‌ای، بلکه هر کسی که دستی بر نوشتن دارد، برای رشد باید مسیری مشابه آن‌چه من در مورد موسیقی گذراندم را طی کند.

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

   

 

 

 

 

 

 

 

 

  • معین پایدار
۰۴
آبان

هاهاهاها! نه...، این نوشته برخلاف آن‌چه خواه‌ناخواه گمان کرده‌اید، درباره‌ی موسیقی نیست. آخَر خوانندگی داریم تا خوانندگی! این خوانندگی‌ای که الآن دارید درباره‌اش می‌خوانید، برعکس آن خوانندگی‌ای که می‌روید و در کنسرت‌ها می‌بینید، کاملاً ساکت و بی‌سروصدا است؛ به‌حدی که خیلی‌ها آن را به بی‌خواب‌ها پیش‌نهاد و توصیه و حتا برایشان تجویز می‌کنند تا بلکه خوابشان ببرَد! می‌بینید این نوع خوانندگی چه‌قدر نرم و آرام است؟!

این روزها درباره‌ی نوشتن، زیبانوشتن، درست‌‌نوشتن، خلاقانه‌نوشتن، ذاتِ نوشتن، روحِ نوشتن، فرهنگِ نوشتن، چراییِ نوشتن، چه‌گونگیِ ‌نوشتن، فایده‌ی نوشتن و خلاصه هزار جور فلانِ نوشتن و بهمانِ نوشتنِ دیگر، زیاد می‌بینیم و بسیار می‌شنویم و خیلی می‌خوانیم و فراوان می‌نویسیم. انواع کلاس‌های نوشتن، به‌خصوص داستان‌نوشتن هم که علی‌برکت‌الله؛ همین‌طور دارند زیاد می‌شوند و به‌قول یکی از فعالان عرصه‌ی نویسندگی، آموزش‌دهندگانِ داستان‌نویسی از آموزش‌بینندگانِ داستان‌نویسی بیش‌تر شده‌اند.

نمی‌خواهم حرف‌های عجیب‌غریب و خلافِ‌انتظار بزنم و مثلاً بگویم: «نوشتن بد است» یا «ننویسید» یا «چرا این‌قدر نویسندگی». خیر، به‌هیچ‌وجه، اتفاقاً من هم تمام‌قد و با تمام توان بر نوشتن و ارزندگی و بایستگیِ هرچه‌ تمام‌ترِ آن تأکید می‌کنم. خودِ من هم یکی از مروّجان نوشتن و مشوّقان اهلِ‌نوشتنم. درست است که این روزها، گفتن و شنیدن و خواندن  و نوشتن درباره‌ی نوشتن زیاد شده است؛ اما هنوز با مقدار کافی که هیچ، حتا با حد استاندارد بسیار فاصله داریم. پس اگر ایران همه صفحه بشود و ما همه قلم، و مدام به‌جای خوردن و خوابیدن و نوشیدن و نیوشیدن، بنویسیم و بنویسیم و بنویسیم، باز هم بسیار اندک است و هنوز از دنیا خیلی عقبیم.

حتماً نزد خودتان می‌گویید: «خب پس حرف حسابت چیست؟! بالأخره به نوشتن بپردازیم یا نپردازیم؟!» بله، البته که بپردازیم؛ ولی به خواندن هم بیش‌تر بپردازیم؛ بسیار بیش‌تر از نوشتن. یک لحظه تصور کنید جامعه‌ای را که همه در آن فقط می‌نویسند و هیچ‌کس چیزی نمی‌خواند. بسیار خوب، پس آن نویسندگان برای چه‌کسی دارند می‌نویسند؟ شاید بی‌درنگ بگوییم: «برای خودشان، برای دل خودشان!»

این جواب اگرچه به‌ظاهر جواب است، ولی ناب نیست. خودمانیم، انصافاً این حرف که «اگر فقط خودمان  مطلب خودمان را بخوانیم هم کافی است»، واقع‌بینانه‌ و نکته‌سنجانه نیست! هرقدر هم که خاطره و دل‌نوشته و حدیثِ‌نفس برای خودمان بنویسیم، باز هم جای نوشته‌ی بامخاطب خالی می‌ماند. این را به‌استناد تجربه‌ی خودم از نوشتن می‌گویم. نویسنده، چه خیال‌انگیز و هنری بنگارد، چه واقعیت‌بنیاد و علمی بنویسد، به مخاطب دل‌خوش است و اوج لذتش وقتی است که اثرگذاری نوشته‌اش را روی خواننده حس می‌کند.

بسیار خوب. نمی‌خواهم بیش از این مقدمه ببافم! فکر می‌کنم تا همین‌جا هم توانسته باشم ارزش خواندن را یادآور شوم و اهمیت و اولویت آن را بر نوشتن نشان بدهم. پس دیگر یک‌راست می‌روم سر اصل مطلب. اگر تا این‌جای کار شما هم با من هم‌عقیده‌اید، ادامه‌ی این نوشته را بخوانید تا هنر خوانندگی را فرابگیرید و بتوانید بعدازاین هنرمندانه بخوانید.

وقتی سخن از خواندن به‌میان می‌آوریم، خودبه‌خود داریم از خواندن یک متن حرف می‌زنیم؛ حالا فرقی نمی‌کند که این متن در کتاب است یا در مقاله، روی کاغذ نوشته شده یا روی صفحه‌ی یک وب‌گاه به نمایش درآمده. مهم این است که با متن سروکار داریم و مهم‌تر این است که همه‌ی متن‌ها در چند چیز باهم اشتراک دارند:

اول این‌که همه‌شان دارند محتوایی را ارائه می‌دهند، دوم این‌که همه‌شان  ساختار و چیدمان  دارند، و سوم این‌که همه‌شان از شماری واژه و جمله و پاراگراف ساخته شده‌اند که در قالب آن ساختار قرار گرفته‌اند. پس منطقاً بر اساس همین ویژگی‌های مشترک، به چیستی و چه‌گونگی هنر خوانندگی می‌پردازیم. از این‌جا به‌بعد، چشمانتان را دو برابر باز کنید تا هم بهره‌وری مطالعه‌تان را افزایش دهید، هم با خواندنِ هنرمندانه‌، نوشتن هنرمندانه را نیز بیاموزید.

قبل از هر چیز باید این را به‌خاطر بسپارید که آن‌چه می‌نویسیم، همان خوانده‌ها و شنیده‌های ماست که پس از تحلیل مغزمان، در قالبِ موضوعی معیّن و با ساختاری مشخص به‌صورت متن از خاطرمان سر برمی‌آورَد. شاید الآن که از مغز و تحلیل و موضوع و ساختار اسم بردم، گمان کنید که دارم درباره‌ی مسئله‌ی پیچیده‌ای حرف می‌زنم؛ اما نه، هیچ این طور نیست؛ برعکس، خیلی هم ساده و پیشِ‌پاافتاده است.

بگذارید واضح‌تر بگویم: وقتی داریم چیزی می‌نویسیم، غیرممکن است از واژه‌ای استفاده کنیم که تا آن‌موقع نه آن را در نوشته‌ای خوانده‌ایم، نه آن را در جایی شنیده‌ایم. بنابراین پذیرفتنی نیست که من در نوشته‌ام مثلاً از واژه‌ی «تبختر» استفاده کنم و مدعی باشم که آن واژه را نه در متنی خوانده‌ام، نه در جایی شنیده‌ام. حتا اگر مطلقاً به‌یاد نیاورم که کجا آن را خوانده یا شنیده‌ام، به‌صِرفِ این‌که به‌کارش برده‌ام می‌توان نتیجه گرفت که ناخودآگاه، زمانی آن واژه به‌چشمم خورده یا به گوشم رسیده است.

این‌ها را گفتم تا نشان دهم که هنر خوانندگی، چه‌طور می‌تواند به هنر نویسندگی منجر شود. اکنون از جزء‌های کوچک شروع می‌کنیم و به جزءهای بزرگ‌تر می‌رسیم. آن‌ عنصری که بیش و پیش از عنصرهای دیگرِ متن به چشم می‌آید، عنصر واژه است؛ دلیلش هم این است که کوچک‌ترین و بارزترین جزء است و شناخت و دریافت آن راحت‌تر از همه‌ی جزءهای دیگر متن است.

وقتی نوشته‌ای را می‌خوانید، به واژه‌هایش خوب دقت کنید. ببینید نویسنده از چه سنخ واژه‌هایی استفاده کرده است. از واژه‌های ساده و جاافتاده بهره جسته یا از واژه‌های تازه و پیچیده؟ واژه‌ای هست که معنایش را ندانید؟ اگر شما جای نویسنده بودید، برای بیان مقصودتان همان واژه‌ها را به‌کار می‌گرفتید؟ واژه‌هایی که نویسنده در نوشته‌اش آورده، از نظر سبک و سیاق باهم تجانس دارند؟ از حیثِ صحت و دقت چه‌طور؟ نویسنده تا چه اندازه واژه‌ها را در معنای خودشان  صحیح و دقیق نشانده است؟

علاوه بر این‌ها، می‌شود چندین پرسش ظریف‌تر دیگر هم درباره‌ی واژه‌های یک متن مطرح کرد؛ ازجمله این‌که مثلاً کلمه‌های عربیِ جمعْ بیش‌تر مکسرند یا سالم؟ اگر سالم‌اند، با نشانه‌های جمع فارسی جمع بسته شده‌اند یا با نشانه‌های جمع عربی؟ منظورم این است که فرضاً اگر نویسنده خواسته است واژه‌ی «عالِم» را جمع ببندد، از «علما» استفاده کرده یا «عالمین» یا «عالم‌ها» یا «عالمان»؟ اگر به‌جای فلان واژه بَهمان مترادفش در متن می‌آمد نوشته قوی‌تر نمی‌شد؟

این نکته‌های ریز چه‌بسا در نگاه اول چندان جلبِ‌توجه نکنند؛ ولی خواه‌ناخواه روی مخاطب اثر می‌گذارند و به نوشته رنگ‌وبوی خاصی می‌دهند. حتا اگر خواننده به سازوکار زبان وارد باشد، ممکن است بتواند به گرایش‌های زبانی نویسنده هم پی ببرد. وقتی خواننده به این نکته‌ها حساس شود و در آن‌ها دقت نماید، تازه در راه تقویتِ ادراکش از نثرِ موردنظرش گام می‌گذارد و به لایه‌ای درونی‌تر و جدی‌تر از درک نوشته وارد می‌گردد.

پس از دقت در واژه‌ها، جمله‌ها و ساختارهای نحوی‌شان را زیر نظر بگیرید. جمله‌ها اغلب بلندند یا کوتاه؟ بیش‌تر خبری‌اند یا پرسشی؟ سبک بیان جمله‌ها رسمی و منطقی است یا صمیمانه و احساسی؟ فعل‌های جمله‌ها از نظر شمار و زمان چه‌طورند؟ بر اساس اول‌شخص نوشته شده‌اند یا دوم‌شخص یا سوم‌شخص؟ اگر دوم‌شخص‌اند، مخاطب را با حالت جمع و محترمانه خطاب کرده‌اند یا مفرد و خودمانی؟ اصلاً این جمله‌ها در هم خوب چفت شده‌اند یا نه؟ می‌بیند چه‌قدر می‌توان در جزئیات یک متن دقیق شد و از دلش نکته و اطلاعات بیرون کشید؟

تأمل در پاراگراف‌ها سطح بَعدیِ رسیدن به هنر خوانندگی است؛ برای نمونه، آیا حجم پاراگراف‌ها متعارف و استاندارد است؟ جمله‌های پاراگراف باهم پیوستگی لازم  و کافی دارند؟ موضوع در آن پاراگراف خوب پرورده و پرداخته شده است؟ اصلاً اگر آن پاراگراف نوشته نمی‌شد، به غنای متن خدشه‌ای وارد می‌شد یا نوشته موجزتر و خواندنی‌تر می‌گشت؟

حال که سطح پاراگراف را هم بررسی نمودیم، نوبت به انسجام ساختاری نوشته می‌رسد. منظور از انسجام ساختاری، ارتباط و انضباط منطقی و مناسب جمله‌ها و پاراگراف‌های متن باهم است. بعضی وقت‌ها متن‌هایی را می‌خوانیم که انسجام ساختاری ندارند؛ مثلاً موقع مطالعه‌شان ناگهان به خود می‌آییم و از خود می‌پرسیم: «جای این پاراگراف نباید این‌جا باشد؛ اگر در اول متن می‌آمد، به فهم مطلب خیلی بیش‌تر کمک می‌کرد.»

تا این‌جای کار هرچه گفتم، کم‌تر جنبه‌ی محتوایی داشت و معمولاً یا به زبان نوشته مربوط می‌شد یا به چیدمان اجزا و عناصر متن؛ اما بسیار واجب است که به انسجام محتوایی نوشته هم توجه ویژه‌ای کنیم؛ چون هر متنی برای این نوشته شده که محتوایی را درباره‌ی موضوعی مشخص بیان کند: اید‌ه‌ای را مطرح سازد، تحلیلی را از پدیده‌ای ارائه دهد، راهِ‌حلی برای مشکلی پیش نهد، نقدی را از چیزی عرضه نماید.

پس محتوا اگر مهم‌تر از زبان نباشد، کم‌اهمیت‌تر از آن هم نیست. بسیار خوب، حالا که تا حدودی اهمیت محتوا نمایان شد، زمان آن رسیده که درباره‌ی چندوچون دقت‌کردن در محتوای متن هم توضیحی به‌اندازه بدهم. این کار را شاید نشود در همان دفعه‌ی اول انجام داد و به‌احتمال قوی، از تأمل در دیگر بخش‌های نوشته بیش‌تر تمرکز بطلبد؛ چون به‌نسبتِ آن بخش‌های دیگر به‌مراتب انتزاعی‌تر است.

جدا از آن، تشخیص این موضوع به دانش و مهارت عمیق‌تری نیاز دارد؛ برای همین شاید این کار برایتان در آغازِ کار راحت نباشد؛ ولی هرچه به محتوا بیش‌تر اِشراف داشته باشید و از ذهن منظم‌تر و منطقی‌تری برخوردار باشید، در این مسیر جلوترید. همان‌طور که داستان‌ها یک سیر روایت دارند و از جایی شروع می‌شوند و به جایی ختم می‌گردند، نوشته‌های غیرداستانی هم چنین سیری را البته به‌گونه‌ای دیگر دارا هستند.

یک نوشته‌ی خوب به‌طور کلی، یا بر مدار «علت‌ومعلول» می‌چرخد یا بر بستر «روایت» راه می‌پیماید؛ اما جزو هرکدام از این دو دسته که باشد، اسلوب و قاعده‌ای دارد. مثلاً محتوای منسجم، اگر از جنس علت‌ومعلول باشد، منطقی قوی و استدلال‌هایی متقن دارد، و متن سنجیده این گزاره‌ها را به‌شکلی معقول و ذهن‌پسند در دل خود جا داده است. اگر هم حالت رِوایی دارد، از آغاز و میان و پایانِ به‌هم‌پیوسته و خاطرنوازی بهره‌مند است.

می‌دانم که این حرف‌ها هرقدر هم واضح و شفاف باشند، باز هم نمی‌توانند آن‌طور که باید و شاید منظورم را برسانند؛ چون دارم در باب پدیده‌ای بسیار انتزاعی و موردْمحور توضیح می‌دهم و تا نمونه‌ای معیّن نباشد، جان کلام هم‌چنان مبهم و نامفهوم می‌مانَد؛ اما به‌هرحال، در این یادداشت بیش از این نمی‌توان به‌ این موضوع پرداخت و شرح‌وبسط آن به یادداشت دیگری احتیاج دارد.

راستی، احتمالش زیاد است که وقتی تصمیم بگیرید به این نکته‌ها توجه کنید و با این دقت نوشته‌ها را بخوانید، سرعت مطالعه‌تان به‌شدت کم ‌شود و حتا ممکن است سه تا چهار برابرِ زمانی را که قبلاً برای خواندن نوشته‌ای صرف می‌کردید، الآن به‌خرج دهید تا همان نوشته را ضمن توجه به آن نکته‌ها مطالعه کنید. این اتفاقْ کاملاً طبیعی  و جزو روند معمول کسب هنر خوانندگی است. مدتی که گذشت و ذهنتان حساس و ورزیده شد، اندک‌اندک پردازشتان هم شتاب می‌گیرد.

اینک، دیگر می‌خواهم کلام را به ختام رسانم و این نکته‌ی پایانی را ابراز دارم که خواندن هم مثل نوشتن آداب دارد و خوب و دقیق خواندن هنری است که نه‌تنها بر فهمیدن و نوشتن، بلکه بر سخن‌گفتن هم اثری بسیار ژرف و شگرف می‌گذارد. خواننده هرچه بیش‌تر به هنر خوانندگی آراسته باشد، می‌تواند توشه‌ی پربارتری از مطالعه‌اش برگیرد و قدرت ادراکش را چندین برابر فزونی بخشد.

  • معین پایدار