نسل نیمسوخته
دوشنبه، ۲۳بهمن۹۶، فایلی صوتی با آوای خوشنوای مسعود خطیبی در کانال تلگرامی «کرگدن» نشر یافت. محتوای این فایل صوتی، در اصلْ سرمقالهای است از ثمینا رَستگاری که گویا ۱۴بهمن۹۶، در روزنامهی «اعتماد» چاپ شده است. روزنامهی اعتماد را تاکنون نخواندهام. ثمینا رستگاری را هم چندان نمیشناسم. از وی فقط یکیدو یادداشت در کانال کرگدن شنیدهام که آن را هم بهگمانم در همان روزنامهی اعتماد نوشته بوده است. کرگدن را اما دیدهام و مطلبهایی از آن را خواندهام. بیان مسعود خطیبی را نیز بهویژه در روایت «شمسیهی لندنیه»های نمکین و طنزآگین سیدعلی میرفتاح نیوشیدهام و بس پسندیدهام.
باری، بهموجب همین پیشینهی نصفهنیمه بود که منِ گُزیدهجوی گَزندهخوی، همین که آن فایل را دیدم، بیدرنگ بهگوش جان شنیدم و کلامِ دلآرامِ ثمینا رستگاری چنان در خاطرم خوش نشست که بر آنم داشت تکملهای بر متن متین وی بنویسم.
با سیاست چندان کاری ندارم، یا دقیقتر بگویم، این حزببازیهای جاری در فضای بهاصطلاح سیاست ایران را اصلاً سیاست نمیدانم که بخواهم به آن وقعی بنهم یا ننهم. سخن من چیزی دیگر است، از دهلیزی دیگر. «دولتمردان آفلاین، مردمان آنلاین»، همان مطلب خانم رستگاری را، اگر خوانده یا شنیده باشید، چهبسا خوب دریافته باشید که یادداشت او اگرچه قدری بوی سیاست میدهد، در حقیقت مسئلهی شکاف نسلها را پیش چشم مینشانَد و بهرخ میکشانَد. البته انکار نمیکنم که از قِبل این نکته، گریزی هم به مسئلهی چندوچون مواجههی حکومت با این نسل نورسیده زده است.
القصه، کافی است خواهر یا برادر یا فرزندی دهههشتادی در خانه داشته باشید تا خودْ حدیث مفصل بخوانید از این مُجمل؛ شاید هم از این مُهمل! از منِ عتیقهی واپسمانده که بگذریم، طبق نوشتهی ثمینا رستگاری، به نسلِچهارمیهایی میرسیم که به عینیتها بیشتر از ذهنیتها توجه میکنند، همهچیز را درمینوردند و آنچه میخواهند بهچنگ میآورند. همان نازها و تنعمهایی که مدام خزان میفرمایند و به باورها و انگارههای نسلهای پیش از خود پوزخند میزنند. همانهایی که نه خدمت میهندوست برایشان معنا دارد، نه خیانت بیگانهدوست. همان مدرسهرُوانی که نه حکمت و علم را پاس میدارند، نه حرمت معلم را. همانهایی که نه صحت گفتار برایشان مهم است، نه فصاحت نوشتار. آنانْ در جلْوت همان کاری را میکنند که در خلْوت. آری، آنان همهی پدیدههای جهان را در چشم کامجوی خود، ابژهای میبینند که باید برایشان لذت بیافریند. اگر جز این باشد، آن پدیده نزدشان پوچ و عبث و مسخره و مزخرف است.
اما نمیخواهم و نمیتوانم بهصِرف معیار سالشماری، جوانان و نوجوانان را نسلبندی کنم و فقط دهههشتادیها را نسلِچهارمی بنامم. بعضی از دهههفتادیها هم در سلک این نسلِ توفندهاند. گفتم «سلک»؛ بله، این واژه را ازعمد بهکار گرفتم. بگذارید اندکی ژرفتر به این موضوع بنگریم. اینکه فقط کسانی را نسلِچهارمی بدانیم که در دهبیست سال گذشته زاده شدهاند، هم نامنصفانه است، هم سادهانگارانه. نسلِچهارمیبودن در واقعیت، نوعی مسلک است؛ مسلکی برآمده از چهار بنیاد: «اصالت لذت»، «آزادی بیقیدوشرط»، «چالشهای بدیع و غریب» و «پشتِپازدن به هرگونه سنت». اینها نه کاملاً ستودنیاند، نه مطلقاً نکوهیدنی. بخواهیم یا نخواهیم، نوعی صیرورت در نهاد جامعهی ایران پدیدار شده است. حال اینکه چهطور با آن سر کنیم، صدالبته برخاسته از تحلیل و تعلیل ماست.
بگذریم. سرِ آن ندارم که به این موضوع بپردازم. جان کلامم در باب اینها نیست. میخواهم حرف عدهای را پیش بکشم که نه اینچنین نعمتچشیدهاند، نه آنچنان نقمتکشیده. اینان را که شاید بتوان بهقیاس نسلِچهارمیها، «نسلِسومی» نامید، اسمشان را میگذارم «نسل نیمسوخته». این جماعت اگرچه از مخاطرات پیشینیانِ خود ایمن نبودهاند، از امکانات پسینیانِ خود هم بینصیب نماندهاند. این گروهْ از سویی زخم غوغا و ترور و جنگ را نخوردهاند؛ ولی مصاعبِ ناشی از عوارضِ آن مصائب را بردهاند و از سوی دیگر، شهد رفاه و لذت و آزادی را ننوشیدهاند؛ ولی چکهای از چکیدهی آن را مزمزه کردهاند. این نسلْ دچار دوگانگی شخصیت است. از یک طرف، دل در گرو سنتها و اصالتهای نسل پیشین دارد: شجریان گوش میدهد، از خط امیرخانی حظ میبرد، جا پای اَعقاب خود میگذارد و سر تعظیم بر آستانِ فرهنگِ ایرانِ باستان فرومیساید. از طرف دیگر، سودای زیستن بر روال نورسیدگان دارد و بر زندگی نسل پسین رشک میبرد: شیفتهی آوای سلنا گومز میشود، طرحهای فانتزی را خوش میدارد، مد روز را پی میگیرد و فرهنگ آمریکایی را میستاید. این فوج نیمسوخته، شاهنامهخوانده نیست و با سعدی و حافظ و مولوی الفت ندارد؛ ولی گاه، یک نگاه به نیما و فروغ و شاملو میاندازد، و «کیمیاگر» و «بامداد خمار» و «جوجو مویز» میخواند.
در میانشان هست کسی که تاریخ ملَل و نحَل را از بر است؛ بهحدی که حتا در علت شکست ناوگان اسپانیا از ناوگان انگلستان در حملهی آگوست ۱۵۸۸، تحلیلها میآورد، و همچنین هست کسی که با تاریخْ بهحدی بیگانه است که عالِمانهترین سؤالش این است که کوروش قبل از مغولها شاه بوده یا بعدشان! در بینشان هست کسی که شباهت و تفاوت میان «آرمانشهر» تامس مور با «شهریار» ماکیاولی را برمیرسد و نیز هست کسی که حتا از وجود کتاب «دنیای سوفی» هم بیخبر است. وجود دارد در میانشان، کسی که با بازار چندان آمیخته است که میتواند بهصِرف توکل بر حافظهاش، نموداری از خیز قیمتها طی دههی گذشته رسم کند و نیز وجود دارد در بینِشان، کسی که تابهحال لفظ چانهزدن هم به گوشش نخورده است. نیز هست در میانشان کسی که تمام کابینهی مثلاً امیرعباس هویدا را با همهی اطلاعات ایل و تبارشان برایت بیرون میریزد و همچنین هست کسی که نمیداند معاوناول رئیسجمهوری الآن کیست. در یک سوی طیف، رایانهبازان پیشآهنگیاند که روزآمدترین ویندوزها را کمین نشستهاند و با هککردن وبگاه این و آن، به ارگاسم رایانهای میرسند و در سوی دیگر طیف، فناوریهراسان ملنگیاند که حتا با دیدن گوشی هوشمند دستوپایشان را گم میکنند و همین که یکی از این گوشیها دستشان میآید، طوری نگاه و وارسیاش میکنند که انگار وزغ مریخی دیدهاند!
آری، اینها نسل نیمسوختهاند؛ نسل آشِ نخورده و دهانِ سوخته، نسل تضادها و تناقضهای نظری و عملی. این دوگانگیها البته بهعلت قرارگرفتن میان دو نسلِ کاملاً متضاد و متناقض است؛ نسل اَخلاف و نسل اَسلاف. الآن که این جمله را نوشتم، یاد خواجوی کرمانی افتادم. بینوا، با اینکه خوب شعر میسروده و برای خودش وزنهای بوده و حتا حافظ در حقگزاری وی گفته: «دارد سخنِ حافظ طرز سخن خواجو»، چون بین دو وزنهی سنگینتر از خودش، سعدی و حافظ، گیر کرده بوده، در خاطر مردم چندان بهچشم نیامده و اسمورسمی بههم نزده است. حالا، این نسل نیمسوخته هم به همان معضل خواجو دچار شده و چون بین نسلِدومیهای سوخته و نسلِچهارمیهای نوخاسته قرار گرفته، خواهناخواه از کانون توجه دور افتاده. اینان را نه آن گداختگان بدبخت بهرسمیت میشناسند ، نه آن نواختگان نیکبخت به جرگهشان راه میدهند. پس اینها چه کنند؟ پس اینها چه بگویند؟ داد خود را از که بستانند؟ کام خود را در کجا بجویند؟ این نیمسوختهها نه بهسان نسل پیشین، منش آهگویی دارند، نه مانند نسل پسین روش جاهجویی. گمان نمیکنم اینان را حکومت حتا به حساب آورَد، چه رسد به اینکه بخواهد نازشان را بخرد یا حتا برایشان خطونشان بکشد. از صدر انقلاب و سالهای جنگ که چیزی نمیدانند؛ چون اصلاً نبودهاند، یا اگر هم بودهاند در دورهی نوزادی و خردسالی بهسر میبردهاند. پس نباید ازشان انتظار داشت برای انقلاب سر و دست بشکنند. تا آمدهاند بهخودشان بجنبند، شدهاند بیستساله و بلکه بیشتر و درست افتادهاند در عمقِ اوجِ جوانی. حالا هم که بهیُمن وجودِ مبارکِ نسلِ نورسیده، کمی چشم و گوششان باز شده و فهمیدهاند کجا چهخبر است و دنیا دست کیست، کار از کار گذشته و روزگار طرب رخت بربسته. ولی اوضاع هنوز هم آنقدرها بیریخت نشده. بهقول شاعر: «اندک شرری هست هنوز!» امیدوار باید بود و در جویِش و پویِش. دلْ قوی باید داشت و آینده را نیک انگاشت. آری، طرحی نو باید درانداخت، کوخی فروریخت، کاخی فراساخت.
معین پایدار
۲۵بهمن۹۶