خودکُشیِ خاموش
همینطور که دارم دور میدان دور میزنم و میخواهم وارد خیابان بشوم، سریع زیرچشمی، نگاهی به ساعت خودرو میاندازم. برای یکلحظه چهارعدد سبزرنگ صفحهی ذهنم را پر میکنند؛ ۱۱:۱۱. ناگهان، وهم یک شبح که در آینهبغل نمایان شده، تصویرِ چهارخطِ موازیِ یشمیرنگِ ساعتِ خودرو را به هم میریزد. در آینهبغل سمت چپ خیره میشوم. نمیتوانم تشخیص بدهم چیست.
دستبهدامن آینهی وسط میشوم. تصویر به آن گنگی نیست؛ اما هنوز هم وهم شبح به همان تاری و کوریست. خیابان خلوت است. آرامآرام سرعتم را کم میکنم، صدای موسیقی را میبندم و شیشه را پایین میکشم تا با چشمان خودم این موجود مرموز را ببینم. تنها چیزی که دستگیرم میشود این است که واقعاً چیزی دارد نزدیکم میشود. کمکم وهم برم میدارد. الآن دیگر تقریباً کنار خیابان ایستادهام. چشمهایم را به سایهی موهوم دوختهام و گوشهایم را به پیشوازش فرستادهام. بازتاب کورسوی تیرهای چراغبرق که بریدهبریده به شبحِ روان میخورَد در چشمم مینشیند. حریصتر میشوم. اندکاندک، ذرهذره، آهستهآهسته، تصویر برایم واضح میشود. تعجب میکنم. هیچ فکرش را نمیکردم که آن جسم موهوم، آن موجود مرموز، آن سایهی خوفآلود این باشد.
ویژژژ... اول از خودم خندهام گرفت و به ترس بیاساسم خندیدم؛ اما بعد صحنهای را تصور کردم که حتا تصورِ احتمالش هم برایم آزاردهنده بود و هست. اگر من نمیدیدمش و با خودروم زیرش میگرفتم چه میشد؟ کدام زن بیچارهای بیوه میشد؟ مادرش با داغ پسر چه میکرد؟ چند کودک یتیم میشدند؟ درحالیکه خودم را سرزنش میکردم بیوقفه پیش خودم میگفتم: میبایست بیشتر دقت میکردم. بعد از این بیشتر حواسم را جمع میکنم. شاید چشمانم ضعیف شدهاند. باید شمارهی عینکم را بالاتر ببرم. اصلاً باید چشمهایم را عمل کنم. ولی من که همین یک هفتهی پیش بیناییسنجی بودم و نشانهها را بهوضوح تشخیص میدادم. آیا اگر من زیرش میگرفتم تقصیر از من بود؟ فقط من مقصر بودم؟ یعنی او هیچ تقصیری نداشت؟ اگر چراغ موتورسیکلتش روشن بود، باز هم اینقدر دیدنش برایم دُشوار میبود؟ پیش خودم گفتم شاید چراغش خراب بوده. بعد خودم جواب خودم را دادم و دوباره با خودم فکر کردم که مگر یک چراغ موتورسیکلت چهقدر قیمت دارد؟ مگر فنّاوری پیچیدهای دارد؟ مگر قحطی چراغ موتورسیکلت آمده؟ همهی تقصیرش به گردن خودش است.
بعد از آن شب که ذهنم به موتورسیکلتهای چراغخاموش حساس شده، بهوفور چراغخاموشهایی را میبینم که بیخیال و آزاد از هفتدولت در خیابانها پرسه میزنند و انگارنهانگار که ممکن است هرلحظه از چشم دور بمانند و زندگیشان را ببازند و خانمان خانوادهشان را براندازند. چراغخاموشها، اگر شما چراغروشنها را میبینید، والله به این معنا نیست که آنها هم شما را میبینند؛ پس تا کار از کار نگذشته، دست بجنبانید؛ لطفاً!