چهقدر مردم سوسول شدهاند! یارو را با یک چوبِ نهایتاً نیممتریِ حداکثر دوکیلویی زدهاند توی سرش، درجا پس افتاده، یک ماه کما بوده، آخرش هم مُرده. آنوقت بیست سال است که دارند پسرعموی کَمِ کَمِ دومتریِ حداقل دویستکیلوییِ من را هر روز میزنند توی سَرم و تا حالا ککم هم نگزیده.
متوجهِ طنزش شُدید؟ وقتی بهاش فکر کردم، چند نکته درش یافتم:
نکتهی اول: چرا با اینکه لفظِ «توی سر زدن» در هر دو مورد عیناً بهکار رفته است، ما فارسیزبانان بین این دو فرق میگذاریم و حتا زمانی که میبینیم کسی این دو را با هم خلط کرده است، به خنده میافتیم؟ در معنیشناسی زبانشناختی، این مسئله را ذیل مبحث «بافت موقعیتی» بررسی میکنیم. اطلاعات لازم برای دریافت معنای جملات به دو دسته تقسیم میشود:
۱. اطلاعات درونزبانی؛
۲. اطلاعات برونزبانی.
بیشترِ جملهها با صِرف اطلاعات درونزبانی فهمیده میشوند، یعنی همین که معنای عناصر واژگانی و کاکرد ساختهای نحوی را بدانیم، معنای جمله را درمییابیم؛ اما برای برخی جملات، اطلاعات درونزبانی کافی نیست و باید از اطلاعات برونزبانی هم برخوردار باشیم تا بتوانیم معنای جمله را متوجه شویم. زمانی که زبانور با اینگونه جملات مواجه میشود، آن را در سه گام متوالی تحلیل میکند تا به معنای درستتر دست یابد.
گام نخست، توجه به مؤلفههای معنایی است. مخاطب با تمایزگذاری از نظر جانداری میان «چوب» و «پسرعموی گوینده» و نیز با اطلاق برچسب «غیرِجاندار» و «غیرِانسان» به چوب، و «جاندار» و «انسان» به پسرعموی گوینده، از اطلاعات برونزبانی خود در جهت فهم معنا بهره میجوید.
گام دوم، توجه به گونههای صدق است. یکی از این گونهها «صدق تجربی» است. مخاطب با استفاده از اطلاعات برونزبانیِ خود این احتمال را که کسی یک انسانِ دویستکیلویی را بر سر یک انسانِ دیگر بزند ضعیف مییابد و در پی معنای دیگری میگردد که با تجربیات او سازگارتر باشد.
گام سوم، توجه به معنای اصطلاحی است. مخاطب درمییابد که «چیزی را توی سر کسی زدن» با «کسی را توی سر کسی زدن» فرق دارد و عبارت دوم، معنای اصطلاحی دارد. او با توجه به اطلاعات برونزبانی خود میداند که وقتی عدهای توان و ارزش دو نفر را با هم مقایسه میکنند و با برشمردن برتریهای شخص قوی، ضعف شخص ضعیف را به رُخش میکِشند و تحقیرش میکنند، فارسیزبان برای بیان این حالت از اصطلاح «کسی را توی سر کسی زدن» استفاده میکند.
نکتهی دوم: زبانشناسان به وجود مترادف مطلق در زبان اعتقادی ندارند، بلکه باور دارند که دستکم در سطح زبان عمومی، هیچ دو واژهای با هم مترادف مطلق نیستند. این بدین معنا است که ممکن است در برخی جملهها واژههای هممعنا جایگزین همدیگر شوند و در سطوح مختلف معنای جمله تغییری ایجاد نشود، ولی اینکه جایگزینی واژههای هممعنا در همهی جملهها و در همهی بافتها بیاثر باشد عملاً غیرممکن است. به جملههای زیر توجه کنید. (واژههای موردنظر را در گیومه گذاشتهام):
چهقدر مردم سوسول شدهاند! یارو را با یک چوبِ نهایتاً نیممتریِ حداکثر دوکیلویی زدهاند توی سرش، درجا پس افتاده، یک ماه کما بوده، آخرش هم مُرده. آنوقت بیست سال است که دارند پسرعموی کَمِ کَمِ دومتریِ حداقل دویستکیلوییِ من را هر روز میزنند توی سَرم و تا حالا ککم هم نگزیده.
ادعای زبانشناسان در این نمونه با جایگزینی تأیید میشود؛ زیرا چنانکه میبینید اگر حرفِاضافهی «تو» را برداریم و حروفِاضافهی دیگری که با آن هممعنا هستند و در آن بافت هم معنا میدهند را جایش بگذاریم، جملهی دوم معنای اصطلاحی خودش را از دست میدهد و طنز روایت اساساً محو میگردد، چراکه «کسی را در/بر/به سر کسی زدن» دیگر بهمعنای تحقیر یک شخص بهبهای تکریمِ شخص دیگر نیست.
نکتهی سوم: یکی از علتهای پدیدآمدن طنز، بهطور کلی وجود یا ایجاد اختلال در منطق ماجرا است. البته هر اختلالی هم برای طنزسازی پذیرفته نیست، بلکه فقط آن دسته از اختلالهای منطقی مقبولاند که معادلی بهقرینه داشته باشند، بهطوری که مخاطب بتواند معنای ضمنی را با توجه به آن قرینه تشخیص بدهد. به بیان دیگر، خود اختلال منطقی هم باید منطقی باشد.
مثلاً در همین نمونه اینکه گوینده بدون توجه به معنای اصطلاحی «کسی را توی سر کسی زدن»، دو رخداد را بهصِرف شباهتِ عبارتِ فعلیشان با هم خلط کرده است، موجب میشود مخاطب متوجه اختلال منطقی بشود و به خنده بیفتد. قرینهاش نیز همان «توی سر زدن» است؛ اما اگر مانند آنچه در نکتهی قبل آمد، «تو» را با حرف دیگری عوض کنیم، قرینه حذف میشود و مخاطب نمیتواند معنای ضمنیِ موردنظر را بیابد.