معین‌نامک

آری، به‌اتقاق جهان می‌توان گرفت!

معین‌نامک

آری، به‌اتقاق جهان می‌توان گرفت!

۲۴
آذر

این برابر‌نهاده‌ها را به‌قیاسِ «تَراکُنِش» و «تَرابَری» برساخته‌ام:

تَرادیس: transform

تَرادِشْت: transforming

تَرادیسِش: transformation

تَرادیسا/تَرادیسنده: transformer

تَرادِشته/تَرادیسیده: transformed

به‌ندرت پیش می‌آید که همه‌ی مشتقات یک واژه در یک جمله بیایند؛ ولی من این جمله را ازقصد طوری ساختم که همه‌ی واژه‌های بالا درش وجود داشته باشند. به این جمله دقت کنید: در صنایع غذایی، ترادیساها به‌طوری ویژه، ذرت‌ها را با عمل تَرادِشْت تَرادیس می‌کنند و پس از تَرادیسِش، ذرت‌های تَرادِشته، در بسته‌بندی‌های شکیل روانه‌ی بازار می‌شوند.

واژه‌ی «دیس» را که اسم است، فعل پنداشته‌ام و به آن وندهای «ـِ‌ش» و «ـَ‌نده» و «ـ‌یده» را افزوده‌ام. افزون‌برآن، در صورت‌های مصدر مرخّم و صفت مفعولی، «دیس» را به «ترادِشت» و «ترادِشته» تبدیل کرده‌ام؛ به‌قیاس «نویس» که در مصدر مرخّم به «نوشت» و در صفت مفعولی به «نوشته» تبدیل می‌شود. این‌قبیل کارها نزد سنت‌گرایان گونه‌ای جعل نامیده ‌می‌شود و به‌قولِ برخی ادیبانْ روا و فصیح نیست؛ امّا در زبانِ عِلم و در برابرسازیِ علمی، ترفندی پُرکاربرد است. زبان‌های پویای جهان و پویاترینشان یعنی انگلیسی، از این ترفند بسیار بهره ‌می‌گیرند. نمونه‌ی گویایش صَرفِ اسمِ «email» است که در یکی از حالت‌هایش «emailed» می‌شود. انگلیسی‌زبانان با این کار سه‌خدمتِ ارزش‌مند به زبانشان کرده‌اند:

یکُم این‌که از فرایندی که در انگلیسی پُرکاربرد است استفاده ‌کرده‌اند؛

دوم این‌که واژه را صرف ‌کرده‌اند و به‌اصطلاح، آن را در دست‌گاهِ صرفی زبانِ خودْ گوارده‌اند و با همین کار، دست‌گاهِ زایای صرفی انگلیسی‌ را پویا نگه ‌داشته‌اند؛

سوم این‌که در راهِ منطقی‌کردنِ زبانِ علم و به‌بیان دیگر در راه مکانیکی‌کردن و یک‌دست‌کردنِ زبانِ علمشان گام ‌گذاشته‌اند. 

فارسی نیز چنین توانشی دارد. فرهنگستان هم هرچند محتاطانه و عصابه‌دست، این راه را می‌پیماید و آن ترفند را در برساخته‌هایش به‌کار ‌می‌گیرد؛ هم‌چنان‌که در ضوابط واژه‌گزینی فرهنگستان هم به این نکته‌ها اشاره شده است:

بند اول: «در واژه‌گزینی شایسته است اصطلاحی برگزیده شود که بتوان آن را، بنا به ضرورت، در فرایندهای واژه‌سازی بعدی، یعنی انواع اشتقاق و ترکیب، به‌کار برد» (اصول و ضوابط واژه‌گزینی، ۱۳۸۸: ۴۳)

بند پنجم: «فرهنگستان می‌تواند بنا بر ضرورت از فرایندهای واژه‌سازی کم‌سابقه یا بی‌سابقه در زبان فارسی استفاده کند» (اصول و ضوابط واژه‌گزینی، ۱۳۸۸: ۴۴)

سپس در توضیح بند پنجم آمده است: «جهان مدرن برای همهٔ زبان‌ها وضعیت خاصی پیش آورده که در گذشته سابقه نداشته است. در این عصر علم و فنّاوری با چنان سرعتی رشد و گسترش می‌یابد و نیاز به اصطلاحات جدید در حوزه‌های مختلف پژوهش چنان ابعادی به خود گرفته است که دیگر زبان معمولی کوچه و بازار و نیز زبان ادبی پاسخگوی آن نیست. زبان‌های اروپایی برای رفع نیازهای واژگانی خود نه تنها هزاران ریشهٔ لغت از زبان‌های یونانی و لاتین به وام گرفته‌اند، بلکه برحسب نیاز، از وام‌گیری پسوندها و پیشوندهای لاتین و یونانی نیز ابا نداشته‌اند. افزون بر این در واژه‌سازی روش‌هایی ابداع کرده‌اند که در هیچ زبانی به‌طور طبیعی یافت نمی‌شود [...]»(اصول و ضوابط واژه‌گزینی، ۱۳۸۸: ۴۹ و ۵۰)

و پس از آن، سه راه با عنوان فرایندهای واژه‌سازی کم‌سابقه یا بی‌سابقه مطرح شده است که یکی از آن‌ها «استفاده از مصدر برساخته» است. در توضیح فرایند نیز چنین آمده است:

«مصدر برساخته که نام دیگر آن مصدر جعلی یا مصدر تبدیلی است، مصدری است که با افزودن پسوند «ـ‌یدن» به اسم یا صفت به دست می‌آید. این روش مصدرسازی هم با واژه‌های اصیل و هم با وام‌واژه‌ها در زبان فارسی سابقه داشته است، مانند جنگیدن، رزمیدن، تندیدن، طلبیدن، فهمیدن، رقصیدن، بلعیدن. و امروز نیز در زبان عامهٔ مردم گاهی چنین مصدرهایی ساخته می‌شود: توپیدن، شوتیدن، گازیدن. از چند دههٔ قبل در میان متخصصان این بحث مطرح بوده است که از این فرایند در ساختن اصطلاحات علمی استفاده کنند و با ساختن مصدر، مشتق‌های مورد نیاز خود را از آن به دست آورند. برای مثال، غلامحسین مصاحب در دائرة‌المعارف فارسی مصدر «آبیدن» را در مقابل hydrate به‌کار برده و از آن مشتق «آبیده» را به دست آورده است. دیگر مثال‌ها «قطبیدن» و «یونیدن» است (به ترتیب در مقابل polarize و ionize) که از آن‌ها «قطبش» و «قطبان» یا «قطبنده» و «قطبیده» و «یونش» و «یونیده» و «یوننده» به دست آمده است.» (اصول و ضوابط واژه‌گزینی، ۱۳۸۸: ۵۰)

این ترفند همان‌طور که فرهنگستان هم به آن اشاره کرده است، چندان هم تازه و مدرن نیست و سنتیان هم دانسته یا نادانسته، به‌قیاسِ دیگر واژه‌ها به‌‌کارَش برده‌اند. به‌جز آن‌چه مدّنظر فرهنگستان است، نمونه‌اش «ایران‌دوست» هم است که به‌قیاسِ «ایران‌پرست» برساخته‌اند؛ حال‌ آن‌که «دوست» اسم است و نمی‌توان آن را به‌عنوان ستاک با اسم ترکیب کرد؛ اما می‌بینیم که «ایران‌دوست» و نمونه‌های هم‌سانَش مثلِ «خانواده‌دوست» و «پول‌دوست» و «هنردوست» و...، که به اصطلاحِ سنتیان، صفتِ فاعلیِ مرکبِ مرخّمِ مقلوب هستند با بهره‌گیری از همین فرایند برساخته‌ شده‌اند:

ایران+دوست+ـَ‌نده: دوست‌دارنده‌یِ ایران 

آن‌ ترفندی را که فرهنگستان از آن با عنوان «استفاده از مصدر برساخته» یاد کرده است، من «مَصدرانِش» نام ‌گذاشته‌ام و در برساختِ نامش هم از خودِ همین ترفند استفاده‌ کرده‌ام؛ زیرا واژه‌یِ «مصدر» را که اسم است، سببی نموده‌ام و پس‌وندِ اسمِ‌مصدرسازِ «ـِ‌ش» را اضافه‌اش کرده‌ام؛ پس مَصدرانِش یعنی مصدرکردنِ واژه‌ها. وقتی اسمی یا حرفی یا صفتی را مصدر می‌کنیم، می‌توانیم آن را در دست‌گاهِ تصریفی و اشتقاقیِ زبان بپروریم و انبوهِ واژه‌هایِ موردِنیازمان را فراهم ‌آوریم. این تنها یکی از ترفندهایی ا‌ست که می‌توان و باید از آن بهره‌ جُست تا زبان عِلم و فنِ فارسی از میان سنگ‌لاخِ کنونی برویَد و ببالد.

فارسی اکنون به جوانکی پُراحساس می‌مانَد که سال‌ها برای دل‌بَری و کرشمه‌گری بارآمده، سده‌ها اندامی سیمین‌فام و شهوت‌انگیز پرورده، طنازانه می‌خرامد و غمازانه می‌خوانَد؛ اما... ناگاه، به آوردگاهی می‌رسد که هیچ‌یک از هنرهایش به‌کارش نمی‌آید. این‌جا احساس نه‌تنها کارا نیست؛ بلکه نارواست و این عقل‌ است که یگانه فرمان‌رواست. تنِ بلورین و اندامِ مرمرین روح‌افزا که نیست هیچ، زیاده جان‌گَزاست. در این آوردگاه، نباید خرامید که خروشیدن به‌جاست و نشاید نغمه سر داد که نعره‌برآوردن سزاست.

فارسی با همه‌ی گویایی و خنیایی‌اش در هنر و ادبیات، در علم و فن الکن و افلیج است. هویداست که افیون یک‌جانبه‌گری به این روزش انداخته و بنیادش را برانداخته. ترفندهایی مانند «مَصدرانِش» برای فارسی، مانندِ تمرین‌های گفتاردرمانی و تن‌درمانی برای همان لالِ شَلی‌ است که در حالِ بِهْ‌بودی و تناوری‌ است. فارسی هم زبان فناوری‌ است، هم سرمایه‌ی زباناوری. با واژه‌سازی و واژه‌پردازی بر توانَش بیفزاییم!

 

پی‌نوشت: برای transform و مشتق‌هایش، در فارسی برابرهای دیگری هم ازقبیلِ «تبدیل» و «تغییر» و «دگردیسی» داریم؛ ولی هر حوزه‌ای برای تمیز و تخصیص مفهوم‌هایش، به واژه‌های نو نیازمند می‌شود. واژه‌هایی که من برساخته‌ام، برای حوزه‌‌هایی مانند صنایع غذایی یا مهندسی مکانیک یا رشته‌هایی از این جنس، مناسب‌تر به‌نظر می‌رسند؛ هرچند در این یادداشت هدفم ترفند واژه‌سازی بوده است، نه خودِ واژه‌.

 

کتاب‌نامه: اصول و ضوابط واژه‌گزینی، همراه با شرح و توضیحات (۱۳۸۸)، ویرایش سوم، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی.

  • معین پایدار
۱۸
آذر

به‌نظرتان کدام یک از صورت‌های عنوان معیار است؟ با جست‌وجو در چهار فرهنگ‌ دهخدا و معین و عمید و سخن، درباره‌ی هرکدام از آن واژه‌ها به اطلاعات زیر دست می‌یابیم:

اَطوار [Ɂætvar]: جمعِ طور [towr] به‌معناهای

حالت‌ها، کیفیت‌ها، هیئت‌ها، حال‌ها، وضع‌ها، حرکات و رفتار بی‌مزه، اَدا، ژست، قِر، ناز، اَشکال، اَنحا، روش‌ها، کردارها، رفتارها، گونه‌ها، نوع‌ها

اَتوار [Ɂætvar]: جمعِ تور [towr] به‌معناهای

میانجی‌های میان قوم، طبق‌های شمع، ظروفی که با آن آب می‌خورند و دست‌ورو می‌شویند

اَطفار [Ɂætfar]: در اصل، جمعِ طور [towr] بنابراین، نک: اَطوار

اَتفار [Ɂætfar]: این مدخل در فرهنگ‌ها موجود نیست. توجه: با «اِتفار: درازشدن» خلط نگردد!

فرهنگ‌های معین و عمید مدخل «اَطفار» را ثبت نکرده‌اند؛ ولی به‌گواهی فرهنگ‌های دهخدا و سخن، «اَطفار» صورت عامیانه‌ی «اَطوار» است. بنابراین، می‌توان نتیجه گرفت که دستِ‌کم در نوشتار، صورت معیار این واژه «اَدا و اَطوار» است. اکنون این پرسش مطرح می‌شود که اگر این دو واژه در معنا باهم تمایزی ندارند، پس چرا «اَطوار» به «اَطفار» تبدیل شده است. پاسخ این پرسش را باید در واج‌شناسی جست.

همان‌گونه که در آوانگاریِ دو واژه‌‌ی «اَطوار» و «اَطفار» می‌بینیم، /v/ و /f/ بعد از /t/ قرار گرفته‌اند. ویژگی‌های این سه واج به‌شرح زیر است:

/v/: صامت، لبی‌دندانی، سایشی، باواک

‌/f/: صامت، لبی‌دندانی، سایشی، بی‌واک

/t/: صامت، دندانی‌لثوی، انسدادی، بی‌واک

هر واج بر اثر مجاورت با واج‌های قبل و بعد از خود و اثرپذیری از آن واج‌ها، به‌ گونه‌ای خاص تلفظ می‌شود. این گونه‌‌های خاص را در واج‌شناسی، اصطلاحاً «واج‌گونه[1]» می‌نامیم. /v/ در واج‌شناسی، دستِ‌کم هفت نوع واج‌گونه‌ی مهم دارد. یکی از این انواع، واج‌گونه‌ی «نیم‌واک‌رفته» است که در این دو موقعیت پدید می‌آید:

۱. در پایانِ واژه، قبل از سکوت و پس از صامت‌های باواک؛

۲. در آغازِ هجای تکیه‌دار، پس از صامت‌های بی‌واک.

چنان‌که پیدا است، موقعیت /v/ در واژه‌ی «اَطوار [Ɂætvar]» با موردِ دوم کاملاً منطبق است؛ چون هم در آغازِ هجای تکیه‌دار واقع شده[2]، هم پس از صامتِ بی‌واک که در این واژه همان /t/ است، قرار گرفته است. بنابراین /v/ در واژه‌ی [Ɂætvar] نیم‌واک‌رفته می‌شود و به سازگارترین واج‌گونه‌‌اش با /t/ تبدیل می‌گردد. این واج‌گونه بسیار شبیه به /f/ تلفظ می‌شود؛ زیرا /f/ فقط از حیث مشخصه‌ی «باواکی/بی‌واکی» با آن /v/ اختلاف دارد.

باتوجه‌به یافته‌های بالا، نتیجه می‌گیریم که در تبدیلِ «اَطوار» به «اَطفار»، فرایند آواییِ «هم‌گونیِ پیش‌روِ ناقص» رخ داده است. در هم‌گونیِ پیش‌روِ ناقص، از دو صامت هم‌نشین، آن که پیش‌تر است ثابت می‌ماند و صامتی که پس از آن آمده است دست‌خوشِ هم‌گونی شده، برخی مشخصه‌های واجیِ صامتِ پیش از خود را به‌خود می‌گیرد. در این نمونه، /v/ مشخصه‌ی  بی‌واکیِ /t/ را به‌خود گرفته و نیم‌واک‌رفته شده است.


 

منابع:

انوری، حسن، ۱۳۸۲، فرهنگ بزرگ سخن، ج۱، چ۲، تهران: سخن.

معین، محمد، ۱۳۷۱، فرهنگ فارسی معین، ج۱، چ۸، تهران: امیرکبیر.

حق‌شناس، علی‌محمد، ۱۳۵۶، آواشناسی، چ۱، تهران: آگاه.

ثمره، یدالله، ۱۳۸۸، آواشناسی زبان فارسی (آواها و ساخت آوایی هجا)، ویرایش دوم: چ۸، تهران: مرکز نشر دانشگاهی.

فرهنگ عمید و لغت‌نامه دهخدا، نسخه‌ی برخط در وب‌گاه «واژه‌یاب».


 

         

 

 

  

 

 

 

 



۱. تفاوت «واج: [phoneme]» با «واج‌گونه: [allophone]» در این است که واج ممیز معنا است، ولی واج‌گونه ممیز معنا نیست. به‌بیان دیگر، واج‌گونه‌ها شِق‌های گوناگونِ تلفظیِ واج‌اند و در اصل، آوا هستند.

۲. در زبان فارسیِ معیارِ معاصر، در واژه‌هایی که مقوله‌ی صرفی‌شان «اسم» است، هجای تکیه‌دار همیشه آخرین هجا است. مقوله‌ی صرفی «اَطوار» اسم است و آخرین هجایش «وار [var]» است.

  • معین پایدار
۱۰
آذر

درباره‌ی نیم‌فاصله سخن‌ها گفته‌ایم. نوشته‌ای که نیم‌فاصله درش رعایت نشده باشد، از رَخت‌وریخت می‌افتد. همه می‌دانیم که در نظام نوشتاری فارسی، نیم‌فاصله فقط زینت نیست، بلکه ضرورت هم هست. من کسانی را می‌شناسم که در برخورد با متنی که از نیم‌فاصله بی‌بهره باشد حالت اشمئزاز به‌شان دست می‌دهد و آن متن را حتا شایانِ‌ دیدن نمی‌دانند، چه رسد به شایانِ‌ خواندن!

از شما چه پنهان، من هم به‌زور خودم را قانع می‌کنم تا متن نابرخوردار از نیم‌فاصله را بخوانم. در این یادداشت نمی‌خواهم درباره‌ی چرایی و چه‌گونگیِ درج نیم‌فاصله بنویسم؛ زیرا دربابِ چراییِ درجش، دیگران بسیار بیش و بِه از من گفته‌اند و نوشته‌اند. درموردِ چه‌گونگیِ درجش نیز بین علما اختلاف است.

اما این‌جا فقط می‌خواهم با بیان داستان‌وارِ چند نمونه آن هم به‌طرزِ طنز، ضرورت درج نیم‌فاصله را نمایان‌تر سازم. گفتم «ضرورت» و نه «اهمیت». در پیش‌نهاده‌ها چنان‌که دیده‌اید، دو بخش وجود دارد؛ یکی اهمیت انجام طرح و دیگری ضرورت انجام طرح. برخی تفاوتِ مفهومِ این دو واژه را چنین تبیین می‌کنند: «اهمیت» مزایای انجام‌دادنِ طرح را نوید می‌دهد، ولی «ضرورت» معایب انجام‌ندادنِ طرح را هش‌دار می‌دهد.

من هم در این‌جا، باتوجه‌به همان تصور و تمایز معنایی از لفظ «ضرورت» بهره جستم. یکی از این داستانک‌ها را بارها شنیده‌اید. آن را فقط برای این می‌آورم که مجموعه‌ام کامل‌ شود؛ ولی دوتای دیگر را من خود به‌ سهم و فهمِ خودم تجربه کرده‌ام و اصطلاحاً، آن تجارب را خود زیسته‌ام.

بسیار خوب، با آن نمونه‌ی پیش‌آمده آغاز می‌کنم. شاید شما هم آن داستان سرگین و قبر میّت را که به ‌نَقل از شفیعیِ‌کدکنی نُقل محفل‌ها شده است، خوانده یا شنیده‌‌اید. من هم یک بار دیگر آن را می‌آورم تا اگر نخوانده‌اید بخوانید و اگر خوانده‌اید، دوباره بخوانید:

در مراسم کفن‌ودفن شخصی شرکت کردم. دیدم قبل از این‌که او را در قبر بگذارند، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات ترِ گوسفند در کف قبر ریختند. از یک نفر که داشت این کار را انجام می‌داد، سؤال کردم: «این چه رسمی است که شما دارید؟» گفت: «در رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحب است و ما مدت‌هاست برای مرده‌هامان این کار را انجام می‌دهیم.» چون برایم تعجب‌آور بود، سریع گشتم یک رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف، به او گفتم: «کجایش نوشته؟» طرف هم بخش آیین کفن‌ودفن میت را آورد که بفرما. دیدم نوشته: «کف قبر مسلمان مستحب است یک وجب پهن تر باشد»

البته انگار این نقلِ‌قول از اساس مجعول است و نه شفیعیِ‌کدکنی آن را گفته، نه چنین مستحبی در هیچ رساله‌ای بوده، نه اصلاً چنین اتفاقی رخ داده است. ولی اکنون برای ما اصل داستان مهم است و این‌که می‌توانیم «پَهن‌تر» را «پِهِنِ تر» بخوانیم؛ اگر نیم‌فاصله‌اش را درج نکنیم.

حالا دیگر می‌خواهم به تجربه‌های زیسته‌ی خودم بپردازم. القصه، یکی از دوستان زبان‌دان و خوش‌بیانم، آقای احمد عبدالله‌زاده مهنه، به‌همان دلیلِ زبان‌دانی و خوش‌بیانی، گاهی برای این‌جا و آن‌جا محتوا تولید می‌کند؛ از ترجمه‌ی فارسی‌انگلیسی و انگلیسی‌فارسی بگیرید تا تألیف و تصنیف متن‌های گوناگون به‌خصوص متن‌های دین‌ناک. این دین‌ناک هم به‌‌خاطر علاقه‌اش به تازه‌مسلمانان و معاشرت با آنان است. کمِ‌کم در همین زمینه، یک کتاب جدیِ پژوهشی  و یک کتابِ خاطره ترجمه کرده و نیز چندین مصاحبه با تازه‌مسلمانان ترتیب داده است. خلاصه، دغدغه دارد دراین‌خصوص.

خب، حالا این‌قدر از ویژگی‌هایش گفتم که به کجا برسم؟ این را آخر قضیه متوجه می‌شوید. عجالتاً تا کنج‌کاوی‌تان بیات نشده، بیایید برویم سروقت شخصیت دوم ماجرا، خانم سحر جهان‌تاش. پارسال، در دفتر مؤسسه‌ی «ویراستاران» تا بیست نشست، برنامه‌ای را برگزار کردیم با عنوان «فیلم‌خوانی». یکی از اعضای پایه‌ی این نشست خانمی بود بسیار خوش‌ذوق و هنرمند و به شاهنامه بسیار علاقه‌مند. شاهنامه را بسیار خوانده بود، و البته خیلی کتاب‌های دیگر را نیز.

بعد از آن جلسه‌ها، یک بار با من تماس گرفت و مظنه‌ی تولید محتوای خلاقانه‌‌ی فارسی‌انگلیسی را پرسید. من هم که از این کارها نکرده بودم و هِر را از بِر تشخیص نمی‌دادم، یاد آقای مهنه افتادم. شناسه‌ی تلگرامی آقای مهنه را به‌اش دادم و شماره‌ی تلفنِ‌هم‌راهش را هم، و به‌اش گفتم اگرچه آقای مهنه آدم بَخیلی نیست و خودش هرچه نیاز باشد می‌گوید، خودم هم به‌اش سفارشتان را می‌کنم تا چیزی ناگفته نماند. گوشی را که قطع کردم، فوراً پیامی برای آقای مهنه فرستادم به این عبارت که «خانم جهان‌تاش به‌تان پیام می‌دهد تا درباره‌ی مسئله‌ای ازتان سؤال کند. جزو اشخاص کاردرست و اهلِ‌کتاب است. لطفاً هوایش را داشته باشید و به همه‌ی سؤال‌هایش به‌دقت جواب بدهید.»

خلاصه، پیام را فرستادم و رفتم پی کارم. نیم‌ساعت که گذشت، ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. بدوبدو رفتم سراغ گوشی‌ام و تلگرام را باز کردم. خوش‌بختانه آقای مهنه هنوز پیام را ندیده بود. می‌دانید چه فکری کردم؟ آن‌طور که من «اهل کتاب» را تایپ کرده بودم، بیش‌تر معنای «غیرمسلمان» می‌داد؛ آن‌هم غیرمسلمانِ خداپرست، آن‌هم از نوعِ یک‌تاپرست. احتمال دادم آقای مهنه هم همین را برداشت کند و گمان کند این خانم می‌خواهد مسلمان شود و از اسلام بداند، و آن‌وقت از اسلام و این‌جور چیزها برایش می‌گفت.

حالا می‌بایست چه می‌کردم؟ بارک‌الله! نیم‌فاصله را به فاصله‌ تبدیل کردم تا فقط همان معنای کتاب‌خوان را بدهد. هرچند الآن که دارم این یادداشت را چندباره می‌نگرم، هنوز دقیقاً نمی‌دانم که بالأخره در آن پیامک «اهلِ کتاب» می‌بایست می‌نوشتم یا «اهلِ‌کتاب». الغرض، همین تردید هملِتانه‌، خودْ گواهِ ظرافت این مبحث است.    

ماجرای دوم به چند سال پیش برمی‌گردد؛ زمانی که دانش‌جوی کارشناسی بودم و هنوز از این گوشی‌های اندرویدی نداشتم و نمی‌توانستم نیم‌فاصله را در پیامک‌هایم رعایت کنم. شنبه‌شب بود و بعد از کلی یکی‌به‌دو با دوستم، بالأخره موفق شدم راضی‌اش کنم که کارم را یک روز جلو بیندازم و برای فردا صبح، یعنی صبح یک‌شنبه، با او سر میدان عَلَم قرار بگذارم. آن شب، حدود ساعت دوی نیمه‌شب، در پیامک به دوستم نوشتم: «پس فردا ساعت هشت صبح سر میدون علم منتظرتم.» یک پیام دیگر هم حواله‌اش کردم تا مطمئن شوم آن را دیده است و خیالم بابت فردا راحت شود. نوشتم: «دیدی؟ فهمیدی؟». دَردَم پیامک فرستاد: «آره بابا دمدمی‌مزاج!»

این را که دیدم، نفس راحتی کشیدم و خوابیدم؛ ولی توی این فکر بودم که چرا نوشت «دمدمی‌مزاج»؟ یک‌هو از جا پریدم و فهمیدم آن‌چه را نمی‌گمانیدم. به‌احتمال زیاد اشتباه متوجه شده بود و فکر کرده بود منظورم «پس‌فردا» است، و با همین تصور من را فردی دَم‌دَمی‌مزاج تلقی کرده بود که حتا روی حرف چند دقیقه‌ی پیشِ خودش هم نمی‌تواند بایستد و مدام نظرش را عوض می‌کند. درحالی‌که نظر من عوض نشده بود و منظورم همان «فردا» بود و آن «پس» را فقط برای تأکید گذاشته بودم؛ همانی که برای نشان‌دادن نتیجه می‌گذاریم، یعنی «بنابراین».

آن موقع، حدوداً ساعت سه بود و همه‌ی هم‌اتاقی‌هایم خوابیده بودند. دوستم هم به‌احتمال زیاد خوابیده بود. تنها راهم این بود که از اتاق بیرون بروم و زنگش بزنم تا مطمئن شوم منظورم را اشتباه متوجه نشده است؛ ولی درِ اتاق ما طوری بود که بسیار صدا می‌داد و اگر آن را باز می‌کردم، قطعاً همه را بیدار و بدخواب می‌کردم. چاره‌ای نبود، فقط می‌توانستم یک پیامک دیگر بفرستم و شبهه را برطرف کنم. گوشی‌ام را برداشتم و پیامم را این‌طوری نوشتم: «حواست باشه، فردا صبح، یعنی صبح یکشنبه، سر میدون علم منظرتم.» و با امید به این‌که فرداصبح به‌موقع پیامکم را ببیند، سر به بالین گذاشتم و خوابیدم.

آری، می‌بینید نتوانستن یا نگذاشتن، یا حتا توانستن و نابه‌جا گذاشتنِ یک نیم‌فاصله که خیلی‌ها اصلاً اسمش هم به گوششان نخورده، برای جماعتِ نیم‌فاصله‌باز چه دردسرهایی می‌تواند به‌بار بیاورد؟ باری، این‌ بود ماجراهای من و نیم‌فاصله یا به‌بیان رمانتیک‌تر، مغازله با نیم‌فاصله!

  • معین پایدار
۰۵
آذر

عده‌ی کثیری باور دارند که در جهان مدرن، ارتباطات کاهش یافته است. آنان ازاین‌جهت مدرنیته را می‌نکوهند و دست رد بر سبکِ‌زندگیِ مدرن می‌گذارند. می‌خواهم قدری در این باور شک بورزم. اگر در جرگه‌ی زودباوران باشیم، بلافاصله چنین گفته‌ای را می‌پذیریم. اگر هم گواهی بخواهیم، فوراً می‌گویند مگر نه آن است که صله‌ی رَحِم جای خود را به چت‌های شبکه‌های اجتماعی داده است؟ ما هم با یک درنگ و یافتن چند نمونه در زندگی خودمان و اطرافیانمان آن را تصدیق می‌کنیم. بعدش هم می‌رویم و همین سخن را در جایی دیگر می‌گوییم و زودباورانِ دیگری را از این موضوع آگاه می‌سازیم.

حالا بیایید از زودباوری دست بکشیم و برای چند دقیقه هم که شده، طوری دیگر به قضیه بنگریم؛ دگرگونه و  واژگونه. بیاییم این دو پرسش را از خودمان بپرسیم:

۱. چرا باید به دیدار کسی برویم؟

۲. اگر چنین کاری بایسته است، آن کس چه‌گونه فردی است؟

معقولاً و نه لزوماً معمولاً، ما کسی را ملاقات می‌کنیم تا نیازی از خود یا او برآوریم یا به دیدار کسی می‌رویم تا او یا خود را از فسردگی بیرون آوریم و روانمان را به طرب واداریم. در هردوی این قسم انگیزه‌ها، باید نوعی اشتراک میان ما و آن شخص باشد تا دیدارمان عقلاً موجه گردد. پس اگر به دیدوبازدید کسی برویم که با ما اشتراکی ندارد، عملاً عقلانی رفتار نکرده‌ایم.

اما آن‌چه در اکثر دیدوبازدیدها، به‌ویژه دیدوبازدیدهای نوروزانه شاهدیم، ملاقات‌های نَسَب‌مبنا هستند و عموماً هم ریشه‌ای در نیازهای مادی یا معنوی دوطرف ندارند؛ یعنی شخص مجبور است، به دیدار مثلاً دخترعمه‌ای برود که در هیچ موردی با وی قرابت یا اشتراک ندارد و به‌صِرفِ نسبت خانوادگی و این‌که جامعه به آن دیدار برچسب صله‌ی رحم می‌زند، خود را به این کار مقید کند.

هرکدام از ما می‌توانستیم زمان آن ملاقات را صرف دیدار کسی کنیم که با او هم‌رای و هم‌خوییم و ازقِبل معاشرت با وی سودی به‌مان می‌رسد، یا این‌که در گوشه‌ای بنشینیم و کار دل‌خواهمان را انجام دهیم، غذای مطبوعمان را بپزیم،  موسیقی مطلوبمان را گوش دهیم، برنامه‌ی موردِعلاقه‌مان را ببینیم و به چندین‌وچند کار و کردار دیگری بپردازیم که می‌توانند در همان زمان برایمان گره‌گشا یا لذت‌بخش باشند.

خودِ من در مصاحبت با دوستان خوش‌ذوق و صاحب‌سخنم چیزهای بسیاری می‌آموزم و اندرزهای تازه‌ای به گوش می‌آویزم که اگر در آن جمع‌های بی‌سروته خانوادگی می‌بودم، یک‌صدش را هم فراچنگ نمی‌آوردم. یا گاهی که  کنج عزلت می‌گزینم و چیزی می‌نویسم یا با کتابی، نوایی، فیلمی، چیزی الفت می‌گیرم، ‌آن‌چنان  شرَرشار و بهجت‌گسار می‌شوم که حظم در وصف نمی‌گنجد.  

پس چرا باید چنین کاری کنیم و با کسی هم‌نشین شویم که هم او گفته‌های ما را نامفهوم می‌داند، هم ما حرف‌های او را بی‌اهمیت می‌پنداریم؟ اجرای سنت؟ چرا باید سنتی را به‌جا آوریم که ره‌آوردی جز اتلاف وقت و سلب لذت ندارد؟ مگر ما چند سال زنده‌ایم که بخواهیم خودمان را در این آداب دست‌وپاگیر بپیچانیم؟ تازه، این سنت، اضافه بر مشکلات پیش‌گفته، چندین معضل دیگر هم با خود در پی دارد. در ادامه نمونه‌ای می‌آورم و آن را شرح می‌دهم:

فرض کنید تعطیلات نوروزی است و قرار است عده‌ای از اهلِ‌فامیل به دیدنتان بیایند. با فرض این‌که از پیش، فرایندِ خانه‌تکانی را که گاهی به خانه‌پُکانی هم منتهی می‌شود، به‌فرجام رسانده‌اید، تازه کارتان درآمده و باید به‌مقدار کافی، چای و قند و میوه و آجیل و شیرینی بخرید. به‌مقدار کافی هم یعنی آن‌قدری بخرید که حتا اگر میهمان‌های عزیزتان خواستند از هر قلم چندین بار میل کنند، باز هم کم نیاید؛ طوری که احساس کنند در وفورِ نعمت به‌سر می‌برند و فرقی میان خانه‌تان با بهشت موعود احساس نکنند.

بسیار خوب، آن فرض به قبل از دیدنتان مربوط می‌شد. اکنون پس از آن صله‌ی رحمِ جانانه را تصور کنید! ظاهراً در محاسبات به‌خطا رفته‌اید و مهمان‌هاتان چندان چیزی نوشِ‌جان نکرده‌اند. آن‌گاه چند کیلو پرتقال و خیار و سیب زیاد آمده و مقداری شیرینی و آجیل و تخمه نیز روی دستتان مانده. حالا باید بگردید دنبال میهمان‌های بعدی و البته کافی، تا دپوی پذیرایی‌تان تلف نشود. اگر خوش‌‌شانس باشید، چنین خیلی را می‌یابید؛ اما باز هم سنت نهیبتان می‌زند که «نه، زشت است! »

چرا؟ چون صداقت در سنت اهانت برداشت می‌شود و ممکن است میهمان‌ها گمان کنند شما بی‌چیزید و خواسته‌اید میوه‌هاتان را تا نگندیده، زودتر به خوردشان دهید. برای همین، چیزی به‌شان نمی‌گویید و منتظرشان می‌مانید تا هروقت صلاح دیدند، خودشان تشریف‌فرما شوند و دوباره همان آش و همان کاسه! البته فکر نکنید این فقط معضل شماست ها...، همان میهمان‌ها هم دقیقاً همین مصائب را دارند؛ ولی آن‌ها هم مثل شما با وجدان سنت‌پرستشان دست‌به‌گریبان‌اند.

تا این‌جای کار که برگزاریِ آن آداب‌ورسوم جز اتلاف وقت و سلب لذت و کفران نعمت چیزی در پی نداشت. اما مصیبت فقط این‌ها نیست! به همه‌ی آن‌ها باید هزینه‌های هنگفت این پذیرایی‌ها را هم اضافه کنیم؛ چون جماعت خانواده‌دوست، ناگهان تصمیم گرفته‌اند در برهه‌ای ده‌بیست‌روزه، همه‌ی اقوام را ببینند و این فریضه‌ی برزمین‌مانده را یک‌باره و یک‌سره به‌جا بیاورند. همین رفتار سبب شده حجم زیادی میوه و شیرینی و تنقلات را تقاضا کنند و تورم گریزناپذیری را در بازار موجب گردند.

حالا بیایید ببینیم همین پدیده‌ای را که ما به‌اسم سنت‌مداری و آبروداری چنین محکم پاس داشته‌ایم، دوستانِ گلِ‌گلاب فرنگی‌مان چه‌گونه بی‌هیچ گزافه‌کاری و دُژکرداری، برای خود و دیگران لذت‌بخش و سودمند ساخته‌اند، و از قِبلش چندین‌وچند صنعت پویا گسترده‌اند و از دلش بسا شغل‌ها و کارها بیرون کشیده‌اند.

تصور کنید در فرنگ زاده و پرورده‌ شده‌اید و قصد دارید کسی را ببینید. آن‌جا از بند سنت آزادید و مجبور نیستید اولویت را به نوه‌ی عمو و نبیره‌ی عمه بدهید؛ کسی که هیچ‌گونه قرابتی با وی ندارید. پس گوشی را برمی‌دارید و با دوستی که می‌دانید هر دو از مصاحبت باهم لذت و بهره می‌برید تماس می‌گیرید. زمان و مکان دیدار را معیّن می‌کنید و به او می‌گویید که مثلاً ‌فرداشب، فلان ساعت، در بهمان کافی‌شاپ، به‌صَرفِ قهوه و شام دعوت است.

زمان ملاقات فرامی‌رسد. تنها کاری که قبل از آن دیدار باید بکنید این است که میزی در کافی‌شاپ موردِنظرتان رزِرو کنید؛ پوشیدن لباس مناسب هم که جزو بدیهیات است و گفتن ندارد. اکنون سر قرار حاضر شده‌اید و با دوستتان سر میز نشسته‌اید. بی‌هیچ دغدغه‌ای، آن‌چه می‌خواهید سفارش و به‌ گفت‌وگو ادامه می‌دهید. قهوه را می‌آورند و صرف می‌کنید. گفت‌وگو و خوش‌وبش هم‌چنان ادامه می‌یابد. نوبت به شام می‌رسد. شام را هم سفارش می‌دهید؛ بی‌آن‌که ذره‌ای اضطراب به خود راه داده‌ باشید. شام را می‌خورید و هم‌چنان از معاشرت حظ می‌برید. از پیش هم زمان پایان دیدار را درنظر گرفته‌اید و موقع خداحافظی که سر می‌رسد، خود را برای آن آماده کرده‌اید.

در پایان چه شده؟ تمام کارهای آن روزتان را طبق معمول انجام داده‌اید و شب‌هنگام، یکی از فرح‌بخش‌ترین دوستانتان را دیده‌اید و باهم خوش بوده‌اید؛ نه هزینه‌ی گزافی، نه شیرینیِ پس‌مانده‌ای، نه میوه‌ی گندیده‌ای، نه آجیل زیادآمده‌ای. اضطراب و خستگی هم نزدیک به صفر! تازه این فقط یک سوی قضیه است. بخش جذاب و درنگ‌انگیز داستان هنوز مانده است:

برای این‌که بتوانید به جایی بروید و شبی را فارغ از دغدغه‌های میزبانانه به سر بَرید، طبیعتاً باید ازقَبل، مرکزی مهیا بوده باشد. در نمونه‌ی من این مرکز همان کافی‌شاپ است و کلامم را بر اساس همان پیش می‌برم. کافی‌شاپ دکور می‌خواهد، چندین  قهوه‌ساز و اجاقِ‌گاز می‌خواهد، میز و صندلی و انواع ظروف پذیرایی و مقداری شایانِ‌توجه قهوه و کاکائو و مواد غذایی دیگر می‌خواهد.

افزون بر این‌که هرکدام از این ملزومات، خود تولیدکننده‌ و کارگر و کارمند و خدمه‌ای دارد، پخت و پرداخت هر نوشاک و خوراک هم متخصص خود را طلب می‌کند. کسی که بتواند رضایت مشتری را به بِه‌ترین وجه برانگیزد و برند آن‌جا را بر جان و زبان وی بیاویزد. پس عده‌ای متخصص و کاردانِ دیگر نیز نیازند. جز آن، به ظرف‌شو و تمیزکار و احتمالاً خنیاگر و دیگر خدم‌وحشم هم احتیاج است.

از میان کالاها، فقط از دلِ همین یک قلم قهوه چه صنعت‌ها که برنمی‌خیزد! قهوه‌جوش و قهوه‌ساز و قهوه‌پالا و صدها ترفند و فرایند فراوری قهوه را هم باید در شمار صنعت‌های مرتبط با این زمینه آورد. این چنین است که مصیبتی همه‌گیر، به موهبتی جهان‌گیر تبدیل می‌شود و بهشت راستین رخ می‌نماید. این می‌شود بهره‌وری! پس روابط در جهان مدرن دچار کاهش نگشته، بلکه دست‌خوش بهینش شده است. آری اندیشه‌ی مدرن، روابط زائد را کنار گذاشته و آن را بهینه ساخته است.

 

یک‌شنبه، ۴آذر۹۷

  • معین پایدار
۰۲
آذر

«از به» را رضا امیرخانی در صدوهفتاد صفحه نوشته، طرح روی جلدش را «حمید عَجَمی» سرشته، و نخستین‌بار نشر «کتاب نیستان» در سال ۱۳۸۰ چاپ کرده‌ است. او نویسنده‌ای نسبتاً جوان و نسبتاً نوپرداز است که نوشته‌هایش مخاطبانش را خوش‌ آمده و با اِقبال چشم‌گیری به‌نسبتِ دیگر نویسندگانِ معاصر روبه‌رو شده است. رضا امیرخانی تجربه‌های خاص دارد و شاید همین ویژگی‌ نوشته‌هایش را خاص کرده است. وی نثری بی‌باک و چالاک دارد و بیانی گاه تند و گاه ژکوند! گویا پیشینه‌ی مهندسی‌اش دیدی جامع‌نگر و سامان‌یافته به او بخشیده است که پدیده‌ها را دیگرگونه‌ می‌نگرد و می‌سنجد؛ اندکی ریزبینانه‌تر و تیزبینانه‌تر.

«از به» با یادنامه‌ای یک‌صفحه‌ای با عنوان «به‌ جای مقدمه» در صفحه‌ی سوم آغاز می‌شود. این بخش دربرگیرنده‌ی سه‌ بند است:

یکم، یادی از شخصی به‌نامِ «استاد علیرضا طاهریان» که معلم اول امیرخانی در پرواز بوده و به‌نوشته‌ی او نخستین پرواز مستقل خود را زیرِنظر آن استاد انجام داده است؛

دوم، یادی از خلبانی جان‌باز که به‌نوشته‌ی نویسنده لحن گوش‌نواز و سخن‌گفتنِ سهلِ‌ممتنعش قطعاً در نگارش این داستان راه‌گشا بوده است؛

سوم، «علی»‌نامی که گویا قرار بوده فقط غلط‌های پانوشت نگارنده را تصحیح کند؛ ولی بزرگ‌وارانه بسیاری دیگر از اشتباه‌ها را نیز اصلاح کرده است.

پس از این نایبِ‌مقدمه، متن اصلیِ داستان شروع می‌شود که شامل چهل‌وسه نامه یا به‌عبارت دیگر، چهل‌وسه «از... به...» است، به‌اضافه‌ی بریده‌ای خیالی از روزنامه‌ای مربوط به ۲۰ و ۲۱ مرداد ۱۳۷۱. بین نامه‌ها هیچ متن دیگری نیست و نویسنده هرچه بوده در همین قالب گنجانده است.

موضوع داستان را می‌توان در سه بخش باز گفت:

۱. دفاع مقدس و وضعیت سه خلبان هم‌پرواز و خانواده‌هاشان در سه مقطع زمانیِ پیش از جنگ، هنگام آموزش‌‌دیدن در آلمان و آمریکا، هنگام جنگ و پس از جنگ؛

۲. زندگی خلبان یکی از آن سه خلبان هم‌پرواز که جان‌باز هم هست و بر اثر ازدست‌دادن هردو پا و خانه‌نشین‌شدن دچار افسردگی شده است (می‌توان گفت که امیرخانی محور داستان را بر همین شخص گذاشته است)؛

۳. دل‌نوشته‌های دخترکی یتیم که آن‌ها را خطاب به همان خلبان جان‌باز نگاشته است.

به‌نظرم...

«از به» پُر است از اصطلاح‌های تخصصی مربوط به پرواز. به‌نظر من، افراط در استفاده از این اصطلاح‌ها امیرخانی را واداشته تا دم‌به‌دم ارجاع از پسِ ارجاع بدهد و حتا چه‌بسا ارجاع‌هایی که به ارجاعی دیگر ارجاعشان داده است! این کار سبب شده خواننده آن‌چنان که می‌باید روان پیش نرود و مدام به دست‌اندازهایی برخورَد که مجبورش می‌کنند گاه، سطربه‌سطر و بندبه‌بند نیش‌ترمزهایی روی متن بزند و نیم‌نگاهی به آینه‌بغلِ پانوشت‌ها بیندازد و دوباره روی جاده‌ی سطرها شتاب بگیرد؛ اما هنوز صِفرش به صد نرسیده، دوباره همان آش و همان کاسه برایش رخ دهد.

 

از نظر فکری امیرخانی جانب‌دارانه عمل کرده و تفکر احساسی را در تقابل ‌با تفکر منطقی برتری داده است. طرح روی جلدش هم چندان مناسب نیست و بیش‌تر مفهومی مانند جن‌زدگی را القا می‌کند تا مفهومی مانند محتوای این کتاب. اما امیرخانی باوجود همه‌ی ضعف‌ها، هنرمندانه به شخصیت‌پروریِ سه خلبانِ هم‌پرواز و دخترک یتیم پرداخته و نیز نثری گیرا و دل‌چسب را بر بستر آمیزه‌ای از حماسه و کمدی نشانده است. هم‌چنین عنوان کتاب اگرچه مأنوس نیست، تازگی دارد و به‌سبب سازگاری با ساختار داستان کاملاً بامسمّا است؛ ولی اگر آن را چنین می‌نگاشت، بسیار مناسب‌تر می‌بود: «از... به...»

  • معین پایدار
۲۶
آبان

هشت‌ساله که بودم، به کلاس موسیقی رفتم. البته خودم که نرفتم؛ دراصل پدرم من را به کلاس موسیقی برد. اول باهم به آن‌جا رفتیم و با هم‌آهنگی مدیرش به همه‌ی کلاس‌ها سرک کشیدیم. مثل بازرس‌ها به هر کلاسی می‌رسیدیم، در می‌زدیم و سلام‌علیک مختصری می‌کردیم و بعد از اجازه‌ی مدرّسِ کلاس می‌نشستیم. وقتی سرکشی‌مان به همه‌ی کلاس‌ها تمام شد، کلاس سنتور را انتخاب کردم. ثبتِ‌نام کردیم و قرار شد هفته‌ی بعدی آموختن نواختن را آغاز کنم.

نمی‌دانم چرا آن‌موقع از سنتور بیش‌تر خوشم آمده بود؛ احتمالاً به‌دلیل شکل ذوزنقه‌ای‌اش، شاید هم به‌خاطر ژست نوازندگی‌اش؛ اما الآن که به آن دوران فکر می‌کنم، به گمانم آن احساسِ اِشراف و تسلط خاصی که موقع نشستن پشت ساز به من دست می‌داد موجب شده بود سنتور را برگزینم. دوتا مضراب داشتم و هفتادودوتا سیم که چهارتاچهارتا، کنار هم روی هیجده تا خَرَک‌ سوار شده بودند و من می‌توانستم هرطور که می‌خواهم روی آن سیم‌ها بزنم و آه از نهادشان برآورم.

طبق قرار به کلاس رفتم. نوبتم که شد، روبه‌روی مدرّس نشستم. مدرسْ ساختار سنتور را به‌اختصار برایم توضیح داد و شروع کرد به نوشتن یک سری علامت روی کاغذ. من ازقبل می‌دانستم که به این علامت‌ها می‌گویند «نُت»؛ ولی نمی‌دانستم دقیقاً چه‌جوری نوشته و خوانده می‌شوند. مدرّس اسم هر نُت را برایم گفت و هم‌چنین شرح داد که معیار تمایز این نُت‌ها از هم‌دیگر زمانی است که هرکدام از آن‌ها به خودش اختصاص می‌دهد.

بعد شروع کرد به آموزش عملیِ آن تئوری‌ها. با انگشتِ یک دست نُتِ موردِ‌نظرش را نشانم می‌داد و با دست دیگرش روی پایش می‌زد و در حالی که «یک وَ دو وَ» می‌کرد، اصطلاحاً آن نُت‌ها را اجرا می‌نمود. من قدری تعجب کرده بودم که این‌ها چه ربطی به سنتورنوازی دارد و چرا مستقیم نمی‌رویم سراغ اصلِ‌مطلب. راستش کمی هم حوصله‌ام سر رفته بود و ملول شده بودم. قبل از شروع کلاس، انتظار داشتم به‌محض ورودم شروع کنیم به ساززدن تا بعد از بیرون‌آمدن از آن، یک آهنگ یاد گرفته باشم؛ اما انگار خبری از این چیزها نبود.

از آن خبرها نبود که هیچ، تازه قسمت بد داستان وقتی شروع شد که مُدرّسم می‌خواست این‌هایی را که برایم گفته بود از من بپرسد و می‌خواست نُت‌ها را همان‌طوری که خودش انجام داده بود و با همان نوع شمارش خودش عیناً اجرا کنم. می‌بایست هم‌زمان با گفتنِ هر «یک» پایم را آرام روی زمین می‌زدم و هم‌زمان با گفتنِ «وَ» آن را بالا می‌بردم و این کار را با همان ترتیب برای «دو وَ» هم اجرا می‌کردم. هم‌چنین هم‌زمان با همه‌ی این کارها، می‌بایست دقت می‌کردم که نُت روی کاغذ از کدام نوع است تا متناسب با آن دستم را روی پایم فرود بیاورم.

اگر این آداب را درست و دقیق به‌جا نمی‌آوردم، همه‌چیز از اول شروع می‌شد و دوباره همان آش بود و همان کاسه. البته هرچه می‌گذشت لحن بیان مدرس هم قدری به تندی می‌گرایید؛ پس می‌بایست حواسم را خوب جمع می‌کردم تا بتوانم هم از این چرخه‌ی آموزش و پرسش خارج شوم، هم از عصبانیت مدرس پیش‌گیری نمایم. اگر یک بار همه‌چیز را درست جواب می‌دادم و اجرا می‌کردم و نیز نشان می‌دادم که این صحت و دقت اتفاقی و ناآگاهانه نبوده، به‌ مقصودم می‌رسیدم.

بالأخره، توانستم و خوان اول گذشت. کلاسم تمام شد و راهیِ خانه شدم. حالا من مانده بودم و دوتا برگه که چندتا کلمه‌ی دیگر مثل «میزان» و «سیاه» و «چنگ» و «دولاچنگ» و «سه‌لاچنگ» رویشان نوشته شده بود و چند‌تا از همان نُت‌ها که در نگاه اول مثل چوب گلف بودند. نمی‌دانستم باید چه کنم و اصلاً حوصله‌ی دانستن هم نداشتم. راستش در آن هنگام، بالنِ نشاط و هیجانم پنچر شده بود و حالم گرفته می‌نمود.

مشکل این بود که خواندن آن‌همه نُت و پیداکردنِ جای آن نُت‌ها روی آن‌همه سیم برای منِ هشت‌ساله خیلی خسته‌کننده بود. هیجانم را نابود می‌کرد. برای همین هیچ شوری برای تمرین‌کردن نداشتم و درنتیجه تمرین نمی‌کردم. وقتی تمرین نمی‌کردم و نمی‌توانستم قطعه‌ها را با کیفیت موردِنظرِ مدرّس بزنم، با نهیب او مواجه می‌شدم و همین موضوع دوباره من را از تمرین‌کردن فراری‌تر می‌کرد. خلاصه، این‌ چرخه‌ی معیوب آن‌قدر تکرار شد تا دیگر واقعاً خسته شدم و آن کلاس را رها کردم؛ چیزی که برای خیلی از کودکانِ دیگر هم پیش می‌آید.

چند سال گذشت و در این مدت نوعی حس بیم از آن مدرّس و آن آموزش‌گاه و کلاً از موسیقی در من جاری بود. تا این‌که چهارده‌ساله شدم و این‌بار با میل خودم تصمیم گرفتم به کلاس تنبک بروم. این‌ را که چرا تنبک را انتخاب کردم درست به‌یاد ندارم. گمان می‌کنم به‌ توصیه‌ی پدرم بود که دستی بر موسیقی داشت و می‌دانست که اگر اول سازی ریتمیک را شروع کنم، در آموختن و نواختن موسیقی کام‌یاب‌ترم؛ حتا اگر نخواهم برای همیشه در آن بمانم و روزی تصمیم بگیرم سازی ملودیک را بیاموزم.

مدرس تنبکم ازقضا این بار کسی بود که به انضباط و سخت‌گیری شهره بود. همان اول هم البته نه عامدانه، زَهره‌چشمی گرفت و میخ جدیت را کوفت. وقتی آن مدرّس را انتخاب کردم، تقریباً همه ضمن این‌که کاربلدی و سابقه‌اش را تصدیق می‌کردند، بابت خُلق تندش هُش‌دارم می‌دادند؛ اما این بار قضیه فرق می‌کرد. این بار من نه بر اثر انگیزش و جوّ کاذبِ خانواده که مدام از خوانندگان و نوازندگان تمجید می‌کرد، بلکه با اتکا به تجربه و تمایل خودم تصمیم به آموختن موسیقی گرفته بودم و ازاین‌رو، از همان آغازِ کار، خودم را برای هر نوع دُش‌واری آماده کرده بودم.

با این‌که همه‌ی این روند برایم گوارا نبود، پیش‌فرضم باعث شده بود که جا خالی نکنم و هر طور شده به مسیرم ادامه بدهم. ثمره هم داد. مدرسم از من راضی بود و خودم هم در حد استاندارد، در تنبک‌نوازی مهارت یافته بودم. دیگر از تمرین انتظارِ هیجانِ اجرای روی صحنه را نداشتم. دریافته بودم که راه آموختن از همین مسیر می‌گذرد، خواه دل‌چسب و شورانگیز باشد، خواه مرارت‌بار و کسل‌کننده.

وقتی در اولین جلسه روبه‌روی مدرّسم نشستم، می‌بایست همه‌چیز را می‌آموختم؛ از چه‌گونگیِ قرارگرفتن تنبک روی پا تا نحوه‌ی درست اجرای حرکت‌ها. آن قضیه‌ی نُت‌خواندن و اجرای هم‌راه با شمارش که در سنتور بود هم این بار تکرار می‌شد. ملال‌آورترین بخشْ همان تمرینِ حرکت‌ها بود که می‌بایست با آداب خاصِ مدنظرِ مدرّسم انجام می‌گرفت. یک بخشِ حواسم به شکل دست و صدای ضربه بود و یک بخشِ دیگر به اجرای درست نُت‌ها معطوف می‌گشت.

هفت‌هشت ماهِ اول را با همین مشکلات، کژدارومریز سر کردم تا نوروز فرارسید. فراغت نوروزی فرصتِ حدوداً یک‌ماهه‌ای پیش آورد تا بتوانم یک بار دیگر همه‌ی آن تمرین‌ها را با طیب خاطر انجام بدهم و فارغ از کلاس و درس‌گرفتن و درس‌پس‌دادن، خودم را بار بیاورم یا به‌قول مدرّسم، برای خودم ساز بزنم، نه برای کلاسم. حدوداً روزی دو ساعت تمرین می‌کردم که برای هنرجویی در آن مقطع کافی می‌نمود. نتیجه داد و بعد از عید می‌توانستم در حد استاندارد حرکت‌ها و قطعه‌ها را اجرا کنم.

بعد از آن تمرین‌ها که اکثراً هم از هر نوع شور و شرر عاری بودند، دست و ذهنم روان شد و با این‌که الآن هم نوازنده‌ی خبره‌ای به‌حساب نمی‌آیم، وقتی قطعه‌ای را با مهارت، چه از روی کتاب، چه به‌طور بداهه می‌نوازم، گاهْ از دقت و ظرافت حرکت دستانم تعجب می‌کنم. نه این‌که بیش‌ازحد دقیق و ظریف بنوازم، نه؛ اما در همین حد هم برایم عجیب است که چه‌طور می‌توانم بعضی حرکت‌های پیچیده را بدون فکرکردن این‌چنین مطبوع بنوازم.

خب، حالا بالأخره شباهت نوشتن و نواختن چیست؟ وقتی دقت کردم، متوجه شدم که داستانِ نوشتن هم به همین منوال است؛ اما چون مؤلفه‌های مؤثر در نوشتن به‌اندازه‌ی موسیقی عیان نیستند، به‌چشم نمی‌آیند. به‌همین جهت، خیلی‌ها همین که چندتا جمله سرهم کردند و به‌خیال خودشان قلم‌ زدند، گمان می‌کنند شاه‌کار آفریده‌اند و نویسنده‌ای تمام‌عیار شده‌اند. به‌ویژه اگر شعر بسرایند یا داستان بنویسند، چون هنوز در ایران و بلکه در جهان، معیارهای دقیق و شفاف برای نقد غیرسلیقه‌ای و کارشناسانه وجود ندارند، ادیبان نمی‌توانند واقع‌بینانه اثر خود را بسنجند و به‌ناچار دچار سهل‌انگاری می‌گردند.

واقعیت این است که برای نوشتنِ هنرمندانه باید مانند نواختنِ هنرمندانه، چیزهای زیادی را تمرین کرد و آموخت؛ اما این تمرین‌ها و آموزه‌ها غالباً بدون هیجان‌اند. عده‌ای گمان می‌کنند نوشتن فقط به فکر بکر نیاز دارد، و اغلب هم تصور می‌کنند آن فکر بکر، در حالت خلسه یا زیر دوش حمام یا در خواب به نویسنده الهام می‌شود. حتا اگر چنین باشد، به‌هرحال باید آن ایده‌ی ناب را به شیوه‌ای شیوا ابراز کرد و آن ابراز باید با استفاده از زبان رخ دهد. کسی که با ساختار و سازوکار زبان آشنا نباشد، نمی‌تواند از آن درست بهره گیرد. نویسنده به اطلاعات بسیاری درباره‌ی زبان نیازمند است تا بتواند بر باره‌ی بیان سوار شود و آن را به هر سو که می‌‌خواهد بکشاند.

این‌که عده‌ای ساده‌دل فکر می‌کنند با بنگ‌زدن یا الکل‌نوشیدن یا کارهای نامتعارفی از این‌قبیل، می‌توانند مسیر نویسنده‌شدن را دور بزنند و رنج‌نابُرده، اثری بدیع و خلاقانه بیافرینند، چیزی جز بلاهت نیست. فکر بکر را ذهن ورزیده می‌آفریند، نه مغز افیون‌زده! آدمی‌زاد برای این‌که بتواند از یک واژه یا ساختارِ نحوی استفاده کند، باید حتماً پیش‌تر آن را در جایی دیده یا شنیده باشد، حتا اگر این دیدن یا شنیدن ناخودآگاه بوده باشد. اثر بدیع از هیچ پدید نمی‌آید، بلکه دراَصل، ترکیبی آگاهانه یا ناآگاهانه از عنصرها و الگوهای پیشین است که در کالبدی نو جلوه‌گر شده است.

باید بسیار خواند و متنوع خواند و عمیق خواند تا بتوان چیزی به چنگ آورد. تسلط بر واژه‌ها، احاطه بر سازه‌های نحوی، چیرگی بر موضوع نوشته، اگر با تفکر انتقادی و ذهن ورزیده بیامیزد، می‌تواند طرحی نو دراندازد. برای رسیدن به همه‌ی این‌ها به تمرین هدف‌مند، سامان‌یافته، همه‌جانبه و کنترل‌شده نیاز است. همان‌طور که نوازنده هر روز دستِ‌کم یک ساعت را با تمرکز کافی به تمرین اختصاص می‌دهد و در آغازِ هنرآموزی، تکنیک‌ها و الگوهای خاصی را می‌آموزد، نویسنده هم باید از همه‌ی عناصر اثرگذار بر نوشته توشه‌ای برگیرد و با تمرین دائم و منظمِ آن‌ها، استفاده‌ی هرچه حرفه‌ای‌تر از این ترفندها را بر خود هم‌وار سازد.

به‌نظرم آن‌چه تا این‌جا درباره‌ی شباهت میان نوشتن و نواختن آورده‌ام، کلی‌گویی بوده است؛ برای همین مایلم قدری دقیق‌تر و عملی‌تر توضیح بدهم. به‌بیان دیگر، می‌خواهم در حد توانم، با الگوبرداری از ترفندهای نوازندگان برای آموختن نوازندگی، ترفندهایی را برای نویسندگان در آموختن نویسندگی ارائه بدهم.

در موسیقی، مفهومی داریم به‌نامِ «موتیف». موتیف کوچک‌ترین واحدِ دارای مفهوم است. تِم نیز مفهومی موسیقایی است که از چند موتیف ساخته می‌شود و بخشی از جمله را تشکیل می‌دهد. چنان‌چه بخواهیم این سازه‌ها را با سازه‌های زبان تطبیق بدهیم، شاید نادرست نباشد اگر موتیف را معادل «واژه» و تِم را برابرِ «عبارت» بدانیم؛ هم‌چنان‌که در زبان هم از ترکیب واژه‌ها عبارت‌ها ساخته می‌شوند و از آمیخت عبارت‌ها جمله‌ها تولید می‌گردند.

نوازندگان برای تمرین نواختن یا ساختنِ یک قطعه، سال‌ها به‌طوری روش‌مند و نظام‌یافته، جمله‌های خاص و قطعه‌های پیشین را می‌شنوند و بارها موتیف‌ها و تِم‌های آن را تجزیه و تحلیل و تمرین می‌کنند. این عمل آن‌قدر انجام و تکرار می‌شود که اصطلاحاً ملکه‌ی ذهن نوازنده می‌گردد و او در بداهه‌نوازی‌ها و آهنگ‌سازی‌ها آن موتیف یا تم یا جمله را یا آمیزه‌ای بدیع از آن‌ها را ناخودآگاه به‌کار می‌گیرد. حین بداهه‌نوازی، نوازنده دیگر چندان ذهن خویش را مشغول انتخاب موتیف‌ها و تم‌ها و جمله‌ها نمی‌کند، بلکه آن عناصری که سال‌ها شنیده و نواخته، عیناً یا به‌طرزی نو بر مغز و دست وی جاری می‌شوند. این موضوع موجب می‌شود بخش عمده‌ی فکر نوازنده به حفظ ضرب و ضرب‌آهنگ و انسجام ساختاری قطعه اختصاص یابد.

چنین پدیداری برای نویسنده‌‌ی ورزیده نیز رخ می‌دهد. او سال‌ها آن‌قدر متن خوانده و جمله‌ها و عبارت‌ها و واژه‌هایش را تجزیه و تحلیل و تمرین کرده است که موقع نوشتن، انتخاب آن عناصر دیگر چندان ازَش انرژی و تمرکزی نمی‌گیرد و می‌تواند با فکری آزادتر به پرداختِ هرچه آموده‌تر و آزموده‌تر نوشته‌اش بپردازد.

لازم می‌دانم تصریح کنم که آن‌چه گفتم بِدان معنا نیست که نویسنده یا نوازنده‌ی ورزیده در انتخاب واژه‌ها یا موتیف‌ها دقت نمی‌کند؛ بلکه بدین معناست که بر اثر تمرین بسیار، واژه‌آگاهی یا موتیف‌آگاهیِ وی به‌قدری رشد یافته است که سرعت پردازش زبانی یا موسیقایی برایش به‌نسبتِ تازه‌کاران بسیار سریع‌تر و آسان‌تر است. البته نمی‌توان ادعا کرد که آن‌چه کهنه‌کاران برمی‌گزینند لزوماً دقیق‌ترین گزینه است و بِهْ‌تر از آن نمونه‌ای نیست.

در موسیقی، نوازنده و به‌خصوص آهنگ‌ساز انواع سبک‌ها را بسیار گوش می‌دهد و مدت‌ها بر سبکی یا نوازنده‌ای خاص تمرکز می‌کند تا بتواند خصوصیات آن سبک یا آن شخص را دریابد. وقتی بَرَش اِشراف یافت، می‌تواند آن را تقلید یا شبیه‌سازی کند. این‌گونه است که نوازنده می‌تواند آهنگی بسازد که رنگ‌وبوی آهنگ‌های ساخته‌ی مثلاً موتسارت را بدهد؛ آهنگی که در حقیقت، موتسارت آن را نساخته است.

در نوشتن هم نویسنده با مطالعه‌ی متمرکز و فشرده‌ی آثار یک سبک یا یک شخص، قادر است بر ویژگی‌های بارزِ آن مسلط شود تا بتواند اثری بنویسد که کاملاً شبیه نوشته‌ای معیّن باشد، اما آن نوشته از قلم نویسندگانِ آن سبک نتراویده باشد. این کار اگرچه ممکن است هیچ‌گاه به‌صورت مستقیم به‌کار نویسنده نیاید، توان نویسنده را در انعطافِ نثری افزایش می‌دهد و او را در به‌کارگیری انواع سبک‌ها توانا می‌سازد.

اما نوشتن و نواختن کاملاً هم مشابه هم نیستند. یکی از تفاوت‌های این دو، نوع محدودیت‌هایشان است. در نوشتن، نویسنده نمی‌تواند هر واژه یا عبارتی را به‌کار برَد و به هر شکلی آن‌ها را در کنار هم آورَد. عوامل درون‌زبانی مانندِ قواعد  صرفی و نحوی، هم‌آیندها، اصطلاح‌ها، مَثَل‌ها و نیز عوامل برون‌زبانی مانند پدیدارهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، مانع از این می‌شوند که نویسنده بتواند بی‌پروا و آزادانه هر عنصری را در نوشته‌اش بیاورد.

نویسنده مجبور است به قواعد نحوی تن دردهد؛ مثلاً نمی‌تواند تطابق نهاد و فعل از نظر شخص را برهم زند. هم‌چنین انعطاف چیدمان عناصر جمله در نوشتن، به‌نسبتِ چیدمان عناصر جمله در موسیقی، بسیار محدود است. افزون‌براین، نویسنده نمی‌تواند جاافتادگیِ هم‌آیندها را نادیده بگیرد و مثلاً در نوشته‌اش از عبارتی مانندِ «مکانیک حاذق» استفاده نماید. صفتِ «حاذق» در زبان فارسی فقط با «طبیب» یا «پزشک» می‌آید. رواییِ‌ کاربردِ اصطلاح‌ها و مَثَل‌ها هم که کاملاً به حافظه‌ی زبان‌وران وابسته است و هیچ‌گونه تغییری نمی‌توان در آن ایجاد کرد.

عوامل برون‌زبانی نیز مانع از آزادی تمام‌وکمال نویسنده می‌شوند؛ مثلاً در ایران، نویسنده نمی‌تواند «جغد» را نماد سعادت بداند و آن را از شومی مبرا گرداند. جغد در فرهنگ ایرانیان شوم تلقی شده است. البته در برخی متونِ ادبیِ ساختارشکن، این امر شدنی است و شاید نوعی هنجارگریزی محسوب شود و نوآوری هم به‌حساب آید؛ ولی این حالت استثناست. جز آن، در جامعه‌ی سنت‌‌مدار و خداباوری هم‌چون ایران، نوشته‌های خداناباورانه اگر برای نویسنده مجازات به‌بار نیاورد، دستِ‌کم با اقبال عموم روبه‌رو نمی‌گردد.

اما در موسیقی هیچ‌یک از این محدودیت‌ها وجود ندارند. نوازنده هر آوایی را که در دست‌گاهِ موسیقاییِ خاصِ آن قطعه تعریف‌ شده باشد، می‌تواند به‌کار برد و از این بابت محدودیت ندارد. او با محدودیت‌های فراموسیقایی مواجه نیست؛ زیرا اصوات نه بار سیاسی و اجتماعی و فرهنگی دارند، نه در چینش و گزینشِ موسیقایی قواعدِ ازپیش‌تعیین‌شده‌ای بر آن‌ها مترتب است.

تفاوت دیگرِ نوشتن و نواختن در التزام به ایقاع است. در موسیقی، هر چندتا ضرب‌ در کنار هم قرار می‌گیرند و مجموعه‌ای از نُت‌ها را تشکیل می‌دهند. در یک قطعه، این مجموعه‌ها که با سرضربِ مجموعه‌ی بعدی از هم تمایز می‌یابند، باید حتماً از نظر زمان و کشش باهم برابر باشند. هریک از این مجموعه‌ها در موسیقی اصطلاحاً «میزان» نامیده می‌شوند. نوازنده می‌تواند نُت‌های درونِ هر میزان را هرطور می‌خواهد بیاماید و آن‌ها را با هر ترتیبی می‌پسندد بیاراید، هرقدر مایل است خردشان کند و هراندازه دوست دارد جفتشان نماید؛ اما هر کاری می‌کند، باید حتماً به برابریِ کششِ میزان‌ها پای‌بند بماند. اصلاً اساس نظم موسیقی بر همین استوار است.

در آن سوی قضیه اگر نوشتن را همان نثر بدانیم و «نثر» را در برابرِ «نظم» قرار دهیم، می‌توانیم ادعا کنیم که به‌لحاظ ایقاع، موسیقی به نظم شبیه‌تر است تا نثر؛ زیرا در نظم هم مصراع‌ها به‌مانندِ میزان‌ها، کششِ کاملاً برابر دارند؛ ولی در نثر، بر خلاف نظم، اصلاً واحدی برای سنجش زمان و کشش وجود ندارد و ازاین‌رو، التزام به رعایتِ اسلوبِ ایقاع هم در آن معنایی ندارد. نویسنده می‌تواند بدون این‌که در بندِ برابریِ کششِ سازه‌های جمله‌اش باشد، جمله‌اش را بنویسد و متنش را بپرورد. بنابراین می‌توان گفت که اگرچه گونه‌ی نثر درقیاس‌با گونه‌ی نظم، آن آهنگِ متواترِ دل‌پذیر را ندارد، از جهت ایقاع، نثر به‌نسبتِ موسیقی بسیار آزادانه‌تر و منعطف‌تر است.

الغرض، نویسنده باید ضمنِ اطلاع از محدودیت‌های نوشتن، هرچه هنرمندانه‌تر از ابزارها و ظرفیت‌های نوشتن بهره گیرد و متنش را متناسب با آن‌چه می‌خواهد سامان دهد؛ اما تا آن دانش و مهارت فراچنگ آید، زمان و تمرین بسیاری می‌باید. ولی معمولاً کار و رفتارِ نویسندگان نوپا با این اصول و اسلوب هم‌ساز نیست. آنان به تمرین نوشتن، احساس بدی دارند و مدام می‌خواهند هرطور شده از زحمت تمرین شانه خالی کنند؛ درست مانندِ همان‌ احساس و رفتاری که من در دوران سنتورنوازی‌ام درقبالِ تمرین داشتم.

اوشان نمی‌دانند یا می‌دانند و نمی‌خواهند بپذیرند که تا از این نگاه عجولانه دست برندارند و تا زحمت تلاش را به‌جان نخرند، اثری از پیش‌رفت در کارشان ظاهر نخواهد شد؛ همان‌گونه که من هم تا برای آموختن تنبک‌نوازی خود را برای هر نوع سختی آماده نساخته بودم و به‌طور جدی و منظم تمرین نکرده بودم، ترقی نکردم. آری، نه‌فقط هر نویسنده‌ای، بلکه هر کسی که دستی بر نوشتن دارد، برای رشد باید مسیری مشابه آن‌چه من در مورد موسیقی گذراندم را طی کند.

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

   

 

 

 

 

 

 

 

 

  • معین پایدار
۱۸
آبان

دوشنبه، ۲۳بهمن۹۶، فایلی صوتی با آوای خوش‌نوای مسعود خطیبی در کانال تلگرامی «کرگدن» نشر یافت. محتوای این فایل صوتی، در اصلْ سرمقاله‌ای است از ثمینا رَستگاری که گویا ۱۴بهمن۹۶، در روزنامه‌ی «اعتماد» چاپ شده است. روزنامه‌ی اعتماد را تاکنون نخوانده‌ام. ثمینا رستگاری را هم چندان نمی‌شناسم. از وی فقط یکی‌دو یادداشت در کانال کرگدن شنیده‌ام که آن را هم به‌گمانم در همان روزنامه‌ی اعتماد نوشته بوده است. کرگدن را اما دیده‌ام و مطلب‌هایی از آن را خوانده‌ام. بیان مسعود خطیبی را نیز به‌ویژه در روایت «شمسیه‌‌ی لندنیه»‌های نمکین و طنزآگین سیدعلی میرفتاح نیوشیده‌ام و بس پسندیده‌ام.

باری، به‌موجب همین پیشینه‌ی نصفه‌نیمه بود که منِ گُزیده‌جوی گَزنده‌خوی، همین که آن فایل را دیدم، بی‌درنگ به‌گوش جان شنیدم و کلامِ دل‌آرامِ ثمینا رستگاری چنان در خاطرم خوش نشست که بر آنم داشت تکمله‌ای بر متن متین وی بنویسم.

با سیاست چندان کاری ندارم، یا دقیق‌تر بگویم، این حزب‌بازی‌های جاری در فضای به‌اصطلاح سیاست‌ ایران را اصلاً سیاست نمی‌دانم که بخواهم به آن وقعی بنهم یا ننهم. سخن من چیزی دیگر است، از دهلیزی دیگر. «دولت‌مردان آفلاین، مردمان آنلاین»، همان مطلب خانم رستگاری را، اگر خوانده یا شنیده باشید، چه‌بسا خوب دریافته باشید که  یادداشت او اگرچه قدری بوی سیاست می‌دهد، در حقیقت مسئله‌ی شکاف نسل‌ها را پیش چشم می‌نشانَد و به‌رخ می‌کشانَد. البته انکار نمی‌کنم که از قِبل این نکته، گریزی هم به مسئله‌ی چندوچون مواجهه‌ی حکومت با این نسل نورسیده زده است.

القصه، کافی است خواهر یا برادر یا فرزندی دهه‌هشتادی در خانه داشته باشید تا خودْ حدیث مفصل بخوانید از این مُجمل؛ شاید هم از این مُهمل! از منِ عتیقه‌ی واپس‌مانده که بگذریم، طبق نوشته‌ی ثمینا رستگاری، به نسلِ‌چهارمی‌هایی می‌رسیم ‌که به عینیت‌ها بیش‌تر از ذهنیت‌ها توجه می‌کنند، همه‌چیز را درمی‌نوردند و آن‌چه می‌خواهند به‌چنگ می‌آورند. همان نازها و تنعم‌هایی که مدام خزان می‌فرمایند و به باورها و انگاره‌های نسل‌های پیش از خود پوزخند می‌زنند. همان‌هایی که نه خدمت میهن‌دوست برایشان معنا دارد، نه خیانت بی‌گانه‌دوست. همان‌ مدرسه‌رُوانی که نه حکمت و علم را پاس می‌دارند، نه حرمت معلم را. همان‌هایی که نه صحت گفتار برایشان مهم است، نه فصاحت نوشتار. آنانْ در جلْوت همان کاری را می‌کنند که در خلْوت. آری، آنان همه‌ی پدیده‌های جهان را در چشم کام‌جوی خود، ابژه‌ای می‌بینند که باید برایشان لذت بیافریند. اگر جز این باشد، آن پدیده نزدشان پوچ و عبث و مسخره و مزخرف است.

اما نمی‌خواهم و نمی‌توانم به‌صِرف معیار سال‌شماری، جوانان و نوجوانان را نسل‌بندی کنم و فقط دهه‌هشتادی‌ها را نسلِ‌چهارمی بنامم. بعضی از دهه‌هفتادی‌ها هم در سلک این نسلِ توفنده‌اند. گفتم «سلک»؛ بله، این واژه را ازعمد به‌کار گرفتم. بگذارید اندکی ژرف‌‌‌تر به این موضوع بنگریم. این‌که فقط کسانی را نسلِ‌چهارمی بدانیم که در ده‌بیست سال گذشته زاده شده‌اند، هم نامنصفانه است، هم ساده‌انگارانه. نسلِ‌چهارمی‌بودن در واقعیت، نوعی مسلک است؛ مسلکی  برآمده از چهار بنیاد: «اصالت لذت»، «آزادی بی‌قیدوشرط»، «چالش‌های بدیع و غریب» و «پشتِ‌پازدن به هرگونه سنت». این‌ها نه کاملاً ستودنی‌اند، نه مطلقاً نکوهیدنی‌. بخواهیم یا نخواهیم، نوعی صیرورت در نهاد جامعه‌ی ایران پدیدار شده است. حال  این‌که چه‌‌طور با آن سر کنیم، صدالبته برخاسته از تحلیل و تعلیل ماست.

بگذریم. سرِ آن ندارم که به این موضوع بپردازم. جان کلامم در باب این‌ها نیست. می‌خواهم حرف عده‌ای را پیش بکشم که نه این‌چنین نعمت‌چشیده‌اند، نه آن‌چنان نقمت‌کشیده. اینان را که شاید بتوان به‌قیاس نسلِ‌چهارمی‌ها، «نسلِ‌سومی» نامید، اسمشان را می‌گذارم «نسل نیم‌سوخته». این جماعت اگرچه از مخاطرات پیشینیانِ خود ایمن نبوده‌اند، از امکانات پسینیانِ خود هم بی‌نصیب نمانده‌اند. این گروهْ از سویی زخم غوغا و ترور و جنگ را نخورده‌اند؛ ولی مصاعبِ ناشی از عوارضِ آن مصائب را برده‌اند و ‌‌از سوی دیگر، شهد رفاه و لذت و آزادی را ننوشیده‌اند؛ ولی چکه‌ای از چکیده‌ی آن را مزمزه کرده‌اند. این نسلْ دچار دوگانگی شخصیت است. از یک طرف، دل در گرو سنت‌ها و اصالت‌های نسل پیشین دارد: شجریان گوش می‌دهد، از خط امیرخانی حظ می‌برد، جا پای اَعقاب خود می‌گذارد و سر تعظیم بر آستانِ فرهنگِ ایرانِ باستان فرومی‌ساید. از طرف دیگر، سودای زیستن بر روال نورسیدگان دارد و بر زندگی نسل پسین رشک می‌برد: شیفته‌ی آوای سلنا گومز می‌شود، طرح‌های فانتزی را خوش می‌دارد، مد روز را پی می‌گیرد و فرهنگ آمریکایی را می‌ستاید. این فوج نیم‌سوخته، شاه‌نامه‌خوانده نیست و با سعدی و حافظ و مولوی الفت ندارد؛ ولی گاه، ‌یک نگاه به نیما و فروغ و شاملو می‌اندازد، و «کیمیاگر» و «بامداد خمار» و «جوجو مویز» می‌خواند.

در میانشان هست کسی که تاریخ ملَل و نحَل را از بر است؛ به‌حدی که حتا در علت شکست ناوگان اسپانیا از ناوگان انگلستان در حمله‌ی آگوست ۱۵۸۸، تحلیل‌ها می‌آورد، و هم‌چنین هست کسی که با تاریخْ به‌حدی بی‌گانه است که عالِمانه‌ترین سؤالش این است که کوروش قبل از مغول‌ها شاه بوده یا بعدشان! در بینشان هست کسی که شباهت و تفاوت میان «آرمان‌شهر» تامس مور با «شهریار» ماکیاولی را برمی‌رسد و نیز هست کسی که حتا از وجود کتاب «دنیای سوفی» هم بی‌خبر است. وجود دارد در میانشان، کسی که با بازار چندان آمیخته است که می‌تواند به‌صِرف توکل بر حافظه‌اش، نموداری از خیز قیمت‌ها طی دهه‌ی گذشته رسم کند و نیز وجود دارد در بینِشان، کسی که تابه‌حال لفظ چانه‌زدن هم به گوشش نخورده است. نیز هست در میانشان کسی که تمام کابینه‌ی مثلاً امیرعباس هویدا را با همه‌ی اطلاعات ایل و تبارشان برایت بیرون می‌ریزد و هم‌چنین هست کسی که نمی‌داند معاون‌اول رئیس‌جمهوری الآن کیست. در یک سوی طیف، رایانه‌بازان پیش‌آهنگی‌اند که روزآمدترین ویندوزها را کمین نشسته‌اند و با هک‌کردن وب‌گاه این‌ و آن‌، به ارگاسم رایانه‌ای می‌رسند و در سوی دیگر طیف، فناوری‌هراسان ملنگی‌اند که حتا با دیدن گوشی هوش‌مند دست‌وپایشان را گم می‌کنند و همین که یکی از این گوشی‌ها دستشان می‌آید، طوری نگاه و وارسی‌اش می‌کنند که انگار وزغ مریخی دیده‌اند!

آری، این‌ها نسل نیم‌سوخته‌اند؛ نسل آشِ نخورده و دهانِ سوخته، نسل تضادها و تناقض‌های نظری و عملی. این دوگانگی‌ها البته به‌علت قرارگرفتن میان دو نسلِ کاملاً متضاد و متناقض است؛ نسل اَخلاف و نسل اَسلاف. الآن که این جمله را نوشتم، یاد خواجوی کرمانی افتادم. بی‌نوا، با این‌که خوب شعر می‌سروده و برای خودش وزنه‌ای بوده و حتا حافظ در حق‌گزاری وی گفته: «دارد سخنِ حافظ طرز سخن خواجو»، چون بین دو وزنه‌ی سنگین‌تر از خودش، سعدی و حافظ، گیر کرده بوده، در خاطر مردم چندان به‌چشم نیامده و اسم‌ورسمی به‌هم نزده است. حالا، این نسل نیم‌سوخته هم به همان معضل خواجو دچار شده و چون بین نسلِ‌دومی‌های سوخته و نسلِ‌چهارمی‌های نوخاسته قرار گرفته، خواه‌ناخواه از کانون توجه دور افتاده. اینان را نه آن گداختگان بدبخت به‌رسمیت می‌شناسند ، نه آن نواختگان نیک‌بخت به جرگه‌شان راه می‌دهند. پس این‌ها چه کنند؟ پس این‌ها چه بگویند؟ داد خود را از که بستانند؟ کام خود را در کجا بجویند؟ این نیم‌سوخته‌ها نه به‌سان نسل پیشین، منش آه‌گویی دارند، نه مانند نسل پسین روش جاه‌جویی. گمان نمی‌کنم اینان را حکومت حتا به حساب آورَد، چه رسد به این‌که بخواهد نازشان را بخرد یا حتا برایشان خط‌ونشان بکشد. از صدر انقلاب و سال‌های جنگ که چیزی نمی‌دانند؛ چون اصلاً نبوده‌اند، یا اگر هم بوده‌اند در دوره‌ی نوزادی و خردسالی به‌سر می‌برده‌اند. پس نباید ازشان انتظار داشت برای انقلاب سر و دست بشکنند. تا آمده‌اند به‌خودشان بجنبند، شده‌اند بیست‌ساله و بلکه بیش‌تر و درست افتاده‌اند در عمقِ اوجِ جوانی. حالا هم که به‌یُمن وجودِ مبارکِ نسلِ نورسیده، کمی چشم و گوششان باز شده و فهمیده‌اند کجا چه‌خبر است و دنیا دست کیست، کار از کار گذشته و روزگار طرب رخت بربسته. ولی اوضاع هنوز هم آن‌قدرها بی‌ریخت نشده. به‌قول شاعر: «اندک شرری هست هنوز!» امیدوار باید بود و در جویِش و پویِش. دلْ قوی باید داشت و آینده را نیک انگاشت. آری، طرحی نو باید درانداخت، کوخی فروریخت، کاخی فراساخت.

 

معین پایدار

۲۵بهمن۹۶

  • معین پایدار
۱۱
آبان

بگذار ببینم، چه شد که به خواندن این یادداشت ترغیب شُدی؟ عنوان نوشته تو را گرفت؟ کدام‌یک از واژه‌های عنوان توانست برای خواندنِ این نوشته اغوایت کند؟ «کتاب‌خوان»؟ «فوقِ‌حرفه‌ای»؟ «تبدیل شویم»؟ شاید هم هیچ‌کدام به‌تنهایی جذْبه‌ای نداشته‌اند و همه‌شان در کنار هم ذهنت را به‌سَمت این یادداشت کشانده‌اند؛ شاید! خیلی خوب، حالا که از واژه‌های عنوان حرف زدیم، بیا تا برایت توضیح بدهم که پشت هرکدامشان چه معنای ضمنی یا علنی‌ای وجود دارد.

وقتی درباره‌ی کاری، واژه‌ی «چه‌طور» را به‌کار می‌بریم، خواه‌ناخواه داریم ابراز می‌کنیم که به وجود یک روش یا چند روشِ خاص قائلیم و خودِ این قضیه هم حاکی از آن است که خودبه‌خود پذیرفته‌ایم که با هر روشی نمی‌توانیم به مقصودمان برسیم. هم‌چنین واضح است که خودمان نمی‌دانیم این روش کدام است و سازوکارش چیست؛ برای همین، با این امید که احتمالاً کسی جوابش را می‌داند، بر آن شده‌ایم تا آن را بپرسیم.

معنای «تبدیل‌شدن» هم بسیار عمیق است؛ حتا می‌توان گفت مفهوم فلسفیِ بسیار ستبری پشت آن خوابیده است. زمانی که می‌گوییم «تبدیل بشویم»، دراصلْ اعتقادمان به امکان‌پذیریِ تغییر را نشان می‌دهیم؛ یعنی پذیرفته‌ایم که اولاً آن کار «شدنی» است و ثانیاً انجام آن در محدوده‌ی «اختیار» ما است. جز آن، نشان‌دهنده‌ی این است که ما الآن در حالتِ مطلوبمان نیستیم و مایلیم برای رسیدن به آن حالت تغییر کنیم.

از این‌ها گذشته، واژه‌ی «کتاب‌خوان» در فرهنگ ما، معنایی نسبتاً مبهم و بسیار گسترده به‌خود گرفته است. حتا لفظ «کتاب‌خواندن» هم در ایران، معنای دقیقی ندارد و چه‌بسا اختلاف‌های فاحش در ارائه‌ی آمارهای مربوط به سرانه‌ی مطالعه‌ی ایرانیان از همین مسئله نشئت گرفته باشد. مثلاً معلوم نیست که آیا خواندنِ کتاب‌های دعا، شعر، رمان‌ و بسیاری دیگر از کتاب‌های راه‌نما، مانندِ کتاب‌های راه‌نمای آش‌پزی و راه‌نمای کار با رایانه و دیگر کتاب‌های این رسته را هم کتاب‌خواندن می‌دانیم یا نه.

بدیهی است که تا از لفظ «کتاب‌خواندن» دستِ‌کم نزد خودمان تعریف معیّنی نداشته باشیم، نمی‌توانیم به مفهوم دقیقی از لفظ «کتاب‌خوان» دست یابیم. من در این یادداشت، مطالعه‌ی هیچ‌کدام از نمونه‌های برشمرده‌ی بالا را از قبیلِ مطالعه‌ی دعا، شعر، رمان، انواع راه‌نماها و... کتاب‌خواندن به‌حساب نمی‌آورم. البته مطالعه‌ی کتاب‌هایی را که درباره‌ی آن آثار هستند کتاب‌خواندن می‌دانم.

بگذارید قدری بیش‌تر در این باره توضیح بدهم. من در این یادداشت، خودِ دعاخواندن را به‌عنوان کتاب‌خواندن قبول ندارم؛ ولی خواندنِ کتابی را که درباره‌ی یک دعای خاص یا به‌طور کلی درباره‌ی دعا‌ها باشد، در محدوده‌ی کتاب‌خواندن می‌گنجانم. در باب شعر و رمان و انواع راه‌نماها هم همین‌طور فکر می‌کنم و مطالعه‌ی کتاب در حوزهایی مثل عَروض، چه‌گونگیِ رمان‌نوشتن، دانش‌نامه‌ی آش‌پزی جهان و نیز تاریخ‌ پیدایش و گسترش رایانه را مصداق‌هایی از کتاب‌خواندن به‌حساب می‌آورم.

اگرچه در سه پاراگراف پیشین، تا حدودی معنای کتاب‌خواندن را روشن کردم، آن معنا هنوز مبهم است؛ زیرا باید درباره‌ی میزان و شیوه‌ی مطالعه‌ی کتاب هم توضیح بدهم. پی‌وستگی در کتاب‌خواندن در نظر من بسیار مهم است؛ بنابراین کسی را که فرضاً در یک روز دویست صفحه کتاب می‌خواند و فردایش دست به کتاب نمی‌برد کتاب‌خوان نمی‌پندارم. آن شخصِ فرضی، کسی است که به‌شدت جَوزده و بی‌ثبات است. عادت به کتاب‌خواندن مهم‌ترین ویژگی کتاب‌خوان است و عادت‌کردن یا عادت‌داشتن به مطالعه‌ی کتاب پیش و بیش از هر چیز دیگری، به ثبات و انضباط نیاز دارد؛ پس مطالعه‌ی هر روزه‌ی کتاب آن هم در مقیاسی که از حد معیّنی کم‌تر نشود، شرط اول کتاب‌خوان‌بودن است.

میزان مطالعه‌ی کتاب هم شرط دوم کتاب‌خوان‌بودن است. می‌توانیم راحت سر خودمان را شیره بمالیم و برای هر روزمان یک صفحه مطالعه در نظر بگیریم و خود را کتاب‌خوان تلقی کنیم؛ اما این‌طوری یک ماه می‌گذرد و اگر به مقصودمان پای‌بند مانده باشیم، سی صفحه کتاب خوانده‌ایم. آیا در این صورت، می‌توانیم خودمان را کتاب‌خوان بنامیم؟! اگر میان‌گین حجم یک کتاب را سیصد صفحه تصور کنیم، با آن میزان مطالعه شاید بتوان امید داشت که کتابِ موردِنظرمان بالأخره ده ماه بعد از شروع مطالعه‌اش تمام می‌شود.

البته نباید از آن طرفِ بام هم افتاد. گاه‌گاه، ادعاهای عجیبی درباره‌ی حجم کتاب‌خواندنِ بعضی شخصیت‌ها می‌بینم و می‌خوانم. مثلاً این‌که فلان شخص در عمرش هفتادهزار کتاب خوانده است! یا این‌که بهمان شخص روزانه پانصد صفحه کتاب می‌خوانده است. هرچند چنین آمارهایی معلوم نیست از کجا سر برآورده‌اند و طبعاً درخور اعتنا نیستند، به‌هرحال ذهن آدم را درگیر می‌کنند که آخر چه‌طور؟! این‌گونه آمارهای افسانه‌ای به‌خصوص به مذاق ما ایرانیانِ اسطوره‌ساز و افسانه‌پرداز خیلی خوش می‌آید و به‌قدری هوش از سرمان می‌برد که آدم را به چرتکه‌اندازی می‌اندازد.

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، من خودم به‌محض این‌که چشمم به این‌جور نوشته‌ها می‌خورد، این‌قدر دودوتا چهارتا می‌کنم تا بلکه بتوانم سَر از سِرّ این جماعتِ انبوه‌خوان دربیاورم؛ اما می‌دانید تهش چه می‌شود؟ آخرش به این نتیجه می‌رسم که چنین چیزی برای آدمی‌زادی که بخواهد آدمی‌وار زندگی کند نشدنی است. بوی بطلانِ آن ادعای مطالعه‌ی هفتادهزار جلد کتاب که از هفتادهزارمتری به مشام می‌رسد. پس، از آن می‌گذریم. اما آن پانصد صفحه در روز حرف دیگری است؛ چون نشدنی نیست؛ ولی با نشدن هم چیزی فاصله ندارد. می‌گویید نه؟ یک حساب سرانگشتی می‌خواهد فقط.

اگر فرض کنیم مطالعه‌ی هر صفحه کتاب که بین سیصد تا پانصد واژه را در خود جا می‌دهد، به‌طور میان‌گین، سه دقیقه طول بکشد، آن شخص چنان‌چه یک ساعت پی‌درپی و بدون هیچ وقفه‌ای کتاب بخواند، می‌تواند بیست صفحه بخواند. حالا وقتی پانصد را بر بیست تقسیم کنیم، عدد بیست‌وپنج نمایان می‌شود. یعنی آن شخص باید در بیست‌وچهار ساعتِ شبانه‌روز، بیست‌وپنج ساعت کتاب بخواند؛ یک‌سره و ترمزبریده و احتمالاً خواب‌آلوده! بسیار خوب، پس معلوم می‌شود که چنین چیزی در حالت عادی نمی‌شود.

احتمال دارد مدعی ما را متهم کند که زمان مطالعه‌ی هر صفحه را زیادازحد برآورد کرده‌ایم. باکی نیست! این بار به‌گونه‌ای دیگر محاسبه می‌کنیم. احتمالاً همگی بپذیریم که یک آدم در حالت معمول، دستِ‌کم به شش ساعت خواب نیاز دارد. بنابراین می‌تواند هیجده ساعت بیدار بماند. اگر آن شخص تمام آن هیجده ساعت را بخواهد مصروف خواندن کند، و حتا حین غذاخوردن و حمام‌کردن و قضای حاجت هم به مطالعه‌اش ادامه دهد، سرجمع، هیجده ساعت زمان دارد. اگر پانصد را بر هیجده تقسیم کنیم، حاصلْ حدود بیست‌وهشت می‌شود. یعنی باید طی هیجده ساعت، به‌طور میانگین، هر دو دقیقه یک صفحه مطالعه کند و البته می‌تواند هر ساعت حدود چهار دقیقه هم استراحت نماید. آیا چنین چیزی در واقعیت، و آن هم طی مدتی مثلاً یک یا چند ماهه، ممکن است؟! یعنی مثلاً کسی می‌تواند کل زمانش را تماماً به مطالعه اختصاص بدهد؟ و اصلاً می‌تواند این‌همه مطالعه کنَد و سالم بماند؟

شاید هم آن مدعی، ادعا کند که تندخوان است و می‌تواند هر صفحه را باز هم در زمانی بسیار کم‌تر از برآورد ما مطالعه نماید؛ مثلاً هر صفحه یک دقیقه، و بعدش هم اضافه کند که این‌طوری کم‌تر از هشت‌ونیم ساعت برای مطالعه زمان نیاز دارد و می‌تواند هشت ساعت کار کند، حدود هشت‌و‌نیم ساعت مطالعه کند و بقیه را هم بخورد و بخوابد و این‌گونه به همه‌چیزش هم برسد. اگر این‌طور باشد، پُر هم بی‌راه نمی‌گوید. دستِ‌کم با حساب‌وکتاب که جور درمی‌آید، عملش هم پای خودش. اما یک جای کار می‌لنگد.

اگر کمی از ترفند و فرایند تندخوانی آگاه باشیم، نیک درمی‌یابیم که از یک طرف، هر کتابی را نمی‌توان این‌گونه خواند و از طرف دیگر، آن تندخواندن با خواندنِ توأم با تأمل که منجر به درک و فهم فحوا و محتوای کتاب می‌شود بسیار فرق دارد؛ زیرا تکنیک‌های تندخوانی غالباً بر فهمی کلی و سطحی از متن تکیه دارند؛ یعنی طوری که تندخوان بتواند بفهمد که کلیت متن درباره‌ی چیست و منظور نویسنده درکل چه بوده است.

از این واقعیت چنین نتیجه می‌توان گرفت که کتاب‌های موردِمطالعه‌ی آن فردِ تندخوان، کتاب‌های جدیِ نفس‌گیرِ ذهن‌سوز نمی‌تواند باشد و احتمالاً سطح جدیت آن کتاب‌ها از رمان یا متن‌های پیش‌پاافتاده فراتر نمی‌رود. در این‌جا لازم است یادآوری کنم که پیش‌تر، در پاراگراف پنجمِ همین یادداشت اعلام کردم که کتاب‌های رمان و نوشته‌هایی را که اطلاعات جدی به خواننده نمی‌دهند و ذهن وی را درگیر نمی‌کنند، در زمره‌ی کتاب به‌‌حساب نمی‌آورم.

بنابراین، اگر بخواهیم واقع‌بین باشیم و از نوادر و نوابغ چشم بپوشیم، ادعای مطالعه‌ی پانصد صفحه و اعداد دیگری در همین حدوقد، انصافاً معقول نیست. اندیشیدن به این‌جور آمارها و تلاش برای رسیدن به آن‌ها، جز عِرض خود بردن و زحمت خود داشتن چیز دیگری که نصیبمان نمی‌کند هیچ، امیدمان را هم بر باد می‌دهد. به‌خصوص برای انگیزه‌ی کسانی که در آستانه‌ی جرگه‌ی کتاب‌خوانان‌اند و هنوز به آن وارد نشده‌اند، این‌قبیل آمارهای تخیلی بسیار خطرناک و مهلک است.

به‌نظر من، کمیت با این‌که بسیار مهم است، نباید قاتل کیفیت شود. ضمن این‌که چه کتاب‌خوانِ تازه‌کار، چه کتاب‌خوانِ کهنه‌کار، اگر از مطالعه لذت نبرد و مدام در قیدوبند تعداد صفحه و حجم کتاب باشد، پس از چندی، از کتاب‌خواندن دل‌زده می‌شود و آن کار را کنار می‌گذارد. آن‌گاه کتاب‌خواندن برای وی به عادت بدل نمی‌شود و مانند خیل عظیم مردم، برایش به کاری تفننی و صرفاً برای وقت‌گذرانی تبدیل می‌شود.

   کتابی که می‌خوانیم، ماه‌ها و شاید سال‌ها فکر نویسنده را به خود مشغول داشته است. از کلمه‌ها و جمله‌های بسیار تشکیل شده است که هر کدام از آن‌ها برای خود معنای خاص خود را دارند و در تناسب و تعامل باهم معناهای جدید می‌آفرینند. چه‌بسا یک قید یا یک صفت معنای جمله و حتا محتوای کتاب و منظور نویسنده را تغییر بدهد. این‌ها همه، برای خوانده‌شدن و فهمیده‌شدن به تأنی نیاز دارند. به‌بهانه‌ی تندخوانی، با چشم‌چرانی روی متن، سروته کتاب‌ را نمی‌توان به‌هم آورْد. مطالعه‌ی این‌شکلی چه فایده‌ای دارد؟ مطالعه‌ی کتابی که از ترسِ کم‌بود وقت، سراسیمه به جانش بیفتیم، دیگر لذتی ندارد؛ اصلاً دیگر مطالعه نیست. این نوع مطالعه فقط لایق نامه‌ها و پرونده‌های بی‌سروته اداری است که هم نویسنده‌اش آن را سرسری می‌نویسد، هم خواننده‌اش آن را از سر جبر می‌خواند. 

حالا با این اوصاف، بالأخره اگر چند صفحه کتاب بخوانیم خوب است؟ میزان پیش‌نهادیِ من برای سهم روزانه‌ی کتاب‌خواندن، دستِ‌کم ده صفحه است. این‌طوری می‌توانیم امیدوار باشیم که در هر ماه یک کتابِ مثلاً سیصدصفحه‌ای را مطالعه کرده‌‌ایم. اگر زمان موردنیاز برای مطالعه‌ی هر صفحه را به‌طور میان‌گین پنج دقیقه برآورد کنیم، برای مطالعه‌ی ده صفحه کتاب باید جمعاً پنجاه دقیقه وقت بگذاریم و این یعنی با صَرف کم‌تر از یک ساعت در هر روز، می‌توانیم با معیار من، کتاب‌خوان تلقی شویم و هم‌چنین بعد از گذشت یک سال، بیش از سه‌هزاروشش‌صد صفحه کتاب بخوانیم.

اما حتا اگر هر روز به‌طور مستمر دستِ‌کم ده صفحه کتاب هم بخوانیم، هنوز به کتاب‌خوان فوقِ‌حرفه‌ای تبدیل نشده‌ایم. شاید بپرسید اصلاً این «فوقِ‌حرفه‌ای» دیگر چه صیغه‌ای است؟! من لفظ فوقِ‌حرفه‌ای را برای آن دسته از کتاب‌خوان‌ها به‌کار می‌برم که از مرحله‌ی مطالعه فراتر می‌روند، در روند مطالعه فعال‌اند، به گزاره‌های کتاب با دید سنجش‌گرانه نگاه می‌کنند، پس از خواندنِ آن تکه از کتاب می‌توانند خلاصه‌ای از آن به‌دست دهند و ازهمه مهم‌تر، حین مطالعه یا پس از آن، ایده‌هایی به ذهنشان می‌رسد که می‌توانند آن را با بهره‌گیری از دانش خود تحلیل کنند و شرح‌وبسط دهند و طرحی تازه و نگاهی نو بیافرینند که شاید ژرف‌تر و گسترده‌تر از محتوای گزاره‌های کتاب باشد.

حالا که معنای واژه‌های عنوان یادداشت را به‌دقت شرح دادم و نیز ویژگی‌های فوقِ‌حرفه‌ای‌بودن را برشمردم، به قسمت اصلی این نوشته می‌رسیم؛ یعنی همان سؤال عنوان یادداشت، «چه‌طور به یک کتاب‌خوان فوقِ‌حرفه‌ای تبدیل شویم؟» به‌عبارت دیگر، به این پرسش جواب می‌دهم که چه‌گونه می‌شود به آن سطح از اِدراک و اِشراف و سنجش و آفرینش درباره‌ی متنِ خوانده‌شده رسید و بهره‌وری مطالعه را به‌حداکثر رساند. از این‌جا به‌بعد، یادداشتم شکل دیگری به خود می‌گیرد و بیش‌تر به مطرح‌کردنِ تکنیک‌های پیش‌نهادیِ من می‌پردازد. پس باهم به قسمت جدی‌ترِ یادداشت می‌رسیم.

توجه: این‌ تکنیک‌ها را که البته چندان هم بکر نیستند،اما بسیار کارآمدند، اگر بتوان اسمشان را تکنیک گذاشت، باید در مقاطعِ مختلفِ مطالعه به‌کار بُرد: برخی را حین مطالعه، بعضی را بلافاصله بعد از مطالعه، چندی را چند روز بعد، و شماری را مدت‌ها بعد از مطالعه باید اجرا نمود. در توضیح هر تکنیک به این نکته هم اشاره کرده‌ام.

 

۱. دسته‌بندی موضوع

اگر بتوانیم هنگام مطالعه‌ی آن پاراگراف یا پاراگراف‌ها به جمله‌ی موضوع مدِ‌نظر نویسنده پی ببریم، یافت و دریافت سخن نویسنده بِهْ‌تر و سریع‌تر روی می‌دهد. به‌مرور، با تمرکز بیش‌تر بر این خصیصه و تمرین بیش‌تر برای تشخیص آن، هم ذهنمان نکته‌بین‌تر می‌شود، هم با نوشتن جمله‌ی موضوع در کنار پاراگراف‌ها، به‌هنگام مرور کتاب یا مقاله، روند بازیابی ایده‌های کتاب شتاب می‌گیرد. البته همیشه هم قرار نیست که حتماً جمله‌ی موضوع را در کنار پاراگراف بنویسیم؛ گاهی یک مصراع یا نمونه‌ای از کلماتِ قصار یا حتا یک ارجاع به کتابی که با محتوای آن پاراگراف هم‌سو است یا آن را تکمیل می‌کند هم می‌تواند بسیار کارگر افتد.   

۲. دقت‌ در ظاهر و باطن نوشته

همان‌طور که در یک ساخت‌مان همه‌چیز ازقبیل ستون‌ها و نمای دیوارها بر کیفیت آن اثر می‌گذارد، در نوشته هم عنصرهای مختلف تشکیل‌دهنده‌ی متن چه لفظی، چه معنایی، بسیار مؤثرند. واژه‌ها و عبارت‌ها، جمله‌ها و پاراگراف‌ها، ارتباط و انسجام میان آن‌ها، منطق و ادله‌ی گزاره‌ها، منابع و مآخذ نقلِ‌قول‌ها و سندها، همه‌وهمه اطلاعات بسیاری به خواننده می‌دهند. بعضی از این اطلاعات به‌تصریح ابراز گشته‌اند، بعضی دیگر به‌تلویح بیان شده‌اند. بعضی در ضمنِ متن نمود می‌یابند وبعضی دیگر در دل متن نهفته‌اند. هرقدر بیش‌تر به این پدیده‌های متن‌ساز دقت کنیم، در خواندن حرفه‌ای‌تر عمل کرده‌ایم.

۳. مطالعه‌ی انتقادی

سخن را و هر چیز دیگری از آن نوع، ازجمله کتاب را باید با نگاه انتقادی ورانداز کرد. این کاملاً طبیعی است که هیچ نویسنده‌ای هرقدر هم خبره و معتبر، نمی‌تواند به همه‌‌چیز اِشراف داشته باشد، یا از همه‌ی زاویه‌ها به موضوع بنگرد. این واقعیت باعث می‌شود نوشته‌های او خطاپذیر شوند. جز آن، چه بسیار کتاب‌هایی که مغرضانه نوشته می‌شوند و سعی در کتمان یا تحریف بسیاری از واقعیت‌ها دارند. ولی ما نباید بازی‌چه‌ی دست نویسنده‌ی خطاکار یا سهل‌انگار شویم. باید در بیانات و بیّنات نویسنده دقیق شویم و ضعف و قوت نوشته‌هایش را بسنجیم.

۴. حاشیه‌نوشتن

هنگام مطالعه، هرقدر هم کم‌سواد باشیم یا از موضوع موردِنظرِ نویسنده کم‌اطلاع باشیم، وقتی آن متن را می‌خوانیم چیزی به خاطرمان می‌رسد. این چیز را اگر در حاشیه‌ی کتاب بنویسیم، ارزش مطالعه‌مان چندین برابر می‌شود. حال مهم نیست که آن چیز چیست. می‌تواند خلاصه‌ای از همان پاراگراف باشد، یا ارتباط موضوع نوشته با موضوعی دیگر در حوزه‌ای دیگر، یا دلیلی بر رد یا تأیید آن موضوع. حاشیه‌نویسی ذهن مخاطب را وامی‌دارد که فکر کند تا در ذهنش شبکه‌ای از اطلاعات و ایده‌ها و تحلیل‌ها ایجاد نماید.

۵. معرفی‌کردن و خلاصه‌‌کردن

اگر کتاب را طوری بخوانیم که بعد از مطالعه بتوانیم آن را در چند صفحه معرفی کنیم و خلاصه‌ای متوازن از همه‌جای آن ارائه بدهیم، می‌توان ادعا کرد که آن کتاب را به‌طور فوقِ‌حرفه‌ای خوانده‌ایم؛ زیرا برای انجام این کار باید آن‌قدر به متن کتاب احاطه داشته باشیم که بتوانیم قسمت‌های کم‌اهمیت را از بخش‌های پراهمیت جدا کنیم و عناصر به‌جامانده را به‌طرزی ماهرانه در هم چفت و ارائه کنیم. خودِ معرفی‌کردن و خلاصه‌کردن کتاب هم می‌تواند انگیزه‌ای قوی باشد برای مطالعه‌ی کتاب و مطالعه‌ی هرچه دقیق‌تر کتاب.

۶. مقایسه‌‌کردن و مقابله‌کردن

وقتی متنی را می‌خوانیم، ممکن است پیش‌ترش کتابی یا مقاله‌ای دیگر را هم در همان حوزه خوانده باشیم. مثلاً اگر قبلاً کتاب «بامداد اسلام» نوشته‌ی عبدالحسین زرین‌کوب را خوانده باشیم و الآن در حال مطالعه‌ی «تاریخ صدر اسلام» نوشته‌ی جعفر شهیدی باشیم، می‌توانیم حداقل در مورد قسمت‌های خاصی، این دو کتاب را از منظرهای گوناگون باهم مقایسه و مقابله کنیم. از دل همین مقایسات و مقابلات است که مطالعات چندبعدی می‌شود و می‌توانیم هم انتقادی بیندیشیم، هم بر پاراگراف‌ها حاشیه بنویسیم، هم کتاب را معرفی کنیم.

۷. نقدنوشتن

همه‌ی آن‌چه تا به‌این‌جا گفتیم، اگر به‌شکل کامل انجام گیرد، می‌تواند مقدمه‌ای شود برای مرحله‌ی نقدنوشتن. این مرحله تاحدودی با مرحله‌های پیشین فرق دارد؛ زیرا اضافه بر همه‌ی دقت‌ورزی‌های پیش‌گفته، چندین تخصص هم نیاز دارد. منتهای درجه‌ی نقد کتاب، نقد همه‌جانبه است که همه‌چیزِ کتاب را از طرح و رنگ جلد کتاب گرفته تا نثر و قطع و فونت و محتوای کتاب دربرمی‌گیرد؛ اما قرار هم نیست که همه‌ی نقدها تا این‌حد جامع باشند، بلکه می‌شود نقد را به پدیده‌ی خاصی منحصر کرد و فقط در همان خصوص نقد نوشت.

بااین‌حال این کار تخصص می‌خواهد و کار هر کس نیست. اما این جدیت فقط وقتی لازم است که آن نقد بخواهد در جایی به‌طور رسمی منتشر شود. هدف ما از نوشتن نقد بر کتاب، تعمیق مطالعه است، نه خودِ نقدنوشتن؛ بنابراین همین که نهایت تلاش خود را بکنیم تا کتاب را جانانه بخوانیم و نقدی هم در حد اطلاعات خودمان بر آن بنویسیم، چیزی از فوقِ‌حرفه‌ای‌بودنِ مطالعه‌ی ما نمی‌کاهد.

 

 

 

 

 

    

 

 

 

 

  • معین پایدار
۰۴
آبان

هاهاهاها! نه...، این نوشته برخلاف آن‌چه خواه‌ناخواه گمان کرده‌اید، درباره‌ی موسیقی نیست. آخَر خوانندگی داریم تا خوانندگی! این خوانندگی‌ای که الآن دارید درباره‌اش می‌خوانید، برعکس آن خوانندگی‌ای که می‌روید و در کنسرت‌ها می‌بینید، کاملاً ساکت و بی‌سروصدا است؛ به‌حدی که خیلی‌ها آن را به بی‌خواب‌ها پیش‌نهاد و توصیه و حتا برایشان تجویز می‌کنند تا بلکه خوابشان ببرَد! می‌بینید این نوع خوانندگی چه‌قدر نرم و آرام است؟!

این روزها درباره‌ی نوشتن، زیبانوشتن، درست‌‌نوشتن، خلاقانه‌نوشتن، ذاتِ نوشتن، روحِ نوشتن، فرهنگِ نوشتن، چراییِ نوشتن، چه‌گونگیِ ‌نوشتن، فایده‌ی نوشتن و خلاصه هزار جور فلانِ نوشتن و بهمانِ نوشتنِ دیگر، زیاد می‌بینیم و بسیار می‌شنویم و خیلی می‌خوانیم و فراوان می‌نویسیم. انواع کلاس‌های نوشتن، به‌خصوص داستان‌نوشتن هم که علی‌برکت‌الله؛ همین‌طور دارند زیاد می‌شوند و به‌قول یکی از فعالان عرصه‌ی نویسندگی، آموزش‌دهندگانِ داستان‌نویسی از آموزش‌بینندگانِ داستان‌نویسی بیش‌تر شده‌اند.

نمی‌خواهم حرف‌های عجیب‌غریب و خلافِ‌انتظار بزنم و مثلاً بگویم: «نوشتن بد است» یا «ننویسید» یا «چرا این‌قدر نویسندگی». خیر، به‌هیچ‌وجه، اتفاقاً من هم تمام‌قد و با تمام توان بر نوشتن و ارزندگی و بایستگیِ هرچه‌ تمام‌ترِ آن تأکید می‌کنم. خودِ من هم یکی از مروّجان نوشتن و مشوّقان اهلِ‌نوشتنم. درست است که این روزها، گفتن و شنیدن و خواندن  و نوشتن درباره‌ی نوشتن زیاد شده است؛ اما هنوز با مقدار کافی که هیچ، حتا با حد استاندارد بسیار فاصله داریم. پس اگر ایران همه صفحه بشود و ما همه قلم، و مدام به‌جای خوردن و خوابیدن و نوشیدن و نیوشیدن، بنویسیم و بنویسیم و بنویسیم، باز هم بسیار اندک است و هنوز از دنیا خیلی عقبیم.

حتماً نزد خودتان می‌گویید: «خب پس حرف حسابت چیست؟! بالأخره به نوشتن بپردازیم یا نپردازیم؟!» بله، البته که بپردازیم؛ ولی به خواندن هم بیش‌تر بپردازیم؛ بسیار بیش‌تر از نوشتن. یک لحظه تصور کنید جامعه‌ای را که همه در آن فقط می‌نویسند و هیچ‌کس چیزی نمی‌خواند. بسیار خوب، پس آن نویسندگان برای چه‌کسی دارند می‌نویسند؟ شاید بی‌درنگ بگوییم: «برای خودشان، برای دل خودشان!»

این جواب اگرچه به‌ظاهر جواب است، ولی ناب نیست. خودمانیم، انصافاً این حرف که «اگر فقط خودمان  مطلب خودمان را بخوانیم هم کافی است»، واقع‌بینانه‌ و نکته‌سنجانه نیست! هرقدر هم که خاطره و دل‌نوشته و حدیثِ‌نفس برای خودمان بنویسیم، باز هم جای نوشته‌ی بامخاطب خالی می‌ماند. این را به‌استناد تجربه‌ی خودم از نوشتن می‌گویم. نویسنده، چه خیال‌انگیز و هنری بنگارد، چه واقعیت‌بنیاد و علمی بنویسد، به مخاطب دل‌خوش است و اوج لذتش وقتی است که اثرگذاری نوشته‌اش را روی خواننده حس می‌کند.

بسیار خوب. نمی‌خواهم بیش از این مقدمه ببافم! فکر می‌کنم تا همین‌جا هم توانسته باشم ارزش خواندن را یادآور شوم و اهمیت و اولویت آن را بر نوشتن نشان بدهم. پس دیگر یک‌راست می‌روم سر اصل مطلب. اگر تا این‌جای کار شما هم با من هم‌عقیده‌اید، ادامه‌ی این نوشته را بخوانید تا هنر خوانندگی را فرابگیرید و بتوانید بعدازاین هنرمندانه بخوانید.

وقتی سخن از خواندن به‌میان می‌آوریم، خودبه‌خود داریم از خواندن یک متن حرف می‌زنیم؛ حالا فرقی نمی‌کند که این متن در کتاب است یا در مقاله، روی کاغذ نوشته شده یا روی صفحه‌ی یک وب‌گاه به نمایش درآمده. مهم این است که با متن سروکار داریم و مهم‌تر این است که همه‌ی متن‌ها در چند چیز باهم اشتراک دارند:

اول این‌که همه‌شان دارند محتوایی را ارائه می‌دهند، دوم این‌که همه‌شان  ساختار و چیدمان  دارند، و سوم این‌که همه‌شان از شماری واژه و جمله و پاراگراف ساخته شده‌اند که در قالب آن ساختار قرار گرفته‌اند. پس منطقاً بر اساس همین ویژگی‌های مشترک، به چیستی و چه‌گونگی هنر خوانندگی می‌پردازیم. از این‌جا به‌بعد، چشمانتان را دو برابر باز کنید تا هم بهره‌وری مطالعه‌تان را افزایش دهید، هم با خواندنِ هنرمندانه‌، نوشتن هنرمندانه را نیز بیاموزید.

قبل از هر چیز باید این را به‌خاطر بسپارید که آن‌چه می‌نویسیم، همان خوانده‌ها و شنیده‌های ماست که پس از تحلیل مغزمان، در قالبِ موضوعی معیّن و با ساختاری مشخص به‌صورت متن از خاطرمان سر برمی‌آورَد. شاید الآن که از مغز و تحلیل و موضوع و ساختار اسم بردم، گمان کنید که دارم درباره‌ی مسئله‌ی پیچیده‌ای حرف می‌زنم؛ اما نه، هیچ این طور نیست؛ برعکس، خیلی هم ساده و پیشِ‌پاافتاده است.

بگذارید واضح‌تر بگویم: وقتی داریم چیزی می‌نویسیم، غیرممکن است از واژه‌ای استفاده کنیم که تا آن‌موقع نه آن را در نوشته‌ای خوانده‌ایم، نه آن را در جایی شنیده‌ایم. بنابراین پذیرفتنی نیست که من در نوشته‌ام مثلاً از واژه‌ی «تبختر» استفاده کنم و مدعی باشم که آن واژه را نه در متنی خوانده‌ام، نه در جایی شنیده‌ام. حتا اگر مطلقاً به‌یاد نیاورم که کجا آن را خوانده یا شنیده‌ام، به‌صِرفِ این‌که به‌کارش برده‌ام می‌توان نتیجه گرفت که ناخودآگاه، زمانی آن واژه به‌چشمم خورده یا به گوشم رسیده است.

این‌ها را گفتم تا نشان دهم که هنر خوانندگی، چه‌طور می‌تواند به هنر نویسندگی منجر شود. اکنون از جزء‌های کوچک شروع می‌کنیم و به جزءهای بزرگ‌تر می‌رسیم. آن‌ عنصری که بیش و پیش از عنصرهای دیگرِ متن به چشم می‌آید، عنصر واژه است؛ دلیلش هم این است که کوچک‌ترین و بارزترین جزء است و شناخت و دریافت آن راحت‌تر از همه‌ی جزءهای دیگر متن است.

وقتی نوشته‌ای را می‌خوانید، به واژه‌هایش خوب دقت کنید. ببینید نویسنده از چه سنخ واژه‌هایی استفاده کرده است. از واژه‌های ساده و جاافتاده بهره جسته یا از واژه‌های تازه و پیچیده؟ واژه‌ای هست که معنایش را ندانید؟ اگر شما جای نویسنده بودید، برای بیان مقصودتان همان واژه‌ها را به‌کار می‌گرفتید؟ واژه‌هایی که نویسنده در نوشته‌اش آورده، از نظر سبک و سیاق باهم تجانس دارند؟ از حیثِ صحت و دقت چه‌طور؟ نویسنده تا چه اندازه واژه‌ها را در معنای خودشان  صحیح و دقیق نشانده است؟

علاوه بر این‌ها، می‌شود چندین پرسش ظریف‌تر دیگر هم درباره‌ی واژه‌های یک متن مطرح کرد؛ ازجمله این‌که مثلاً کلمه‌های عربیِ جمعْ بیش‌تر مکسرند یا سالم؟ اگر سالم‌اند، با نشانه‌های جمع فارسی جمع بسته شده‌اند یا با نشانه‌های جمع عربی؟ منظورم این است که فرضاً اگر نویسنده خواسته است واژه‌ی «عالِم» را جمع ببندد، از «علما» استفاده کرده یا «عالمین» یا «عالم‌ها» یا «عالمان»؟ اگر به‌جای فلان واژه بَهمان مترادفش در متن می‌آمد نوشته قوی‌تر نمی‌شد؟

این نکته‌های ریز چه‌بسا در نگاه اول چندان جلبِ‌توجه نکنند؛ ولی خواه‌ناخواه روی مخاطب اثر می‌گذارند و به نوشته رنگ‌وبوی خاصی می‌دهند. حتا اگر خواننده به سازوکار زبان وارد باشد، ممکن است بتواند به گرایش‌های زبانی نویسنده هم پی ببرد. وقتی خواننده به این نکته‌ها حساس شود و در آن‌ها دقت نماید، تازه در راه تقویتِ ادراکش از نثرِ موردنظرش گام می‌گذارد و به لایه‌ای درونی‌تر و جدی‌تر از درک نوشته وارد می‌گردد.

پس از دقت در واژه‌ها، جمله‌ها و ساختارهای نحوی‌شان را زیر نظر بگیرید. جمله‌ها اغلب بلندند یا کوتاه؟ بیش‌تر خبری‌اند یا پرسشی؟ سبک بیان جمله‌ها رسمی و منطقی است یا صمیمانه و احساسی؟ فعل‌های جمله‌ها از نظر شمار و زمان چه‌طورند؟ بر اساس اول‌شخص نوشته شده‌اند یا دوم‌شخص یا سوم‌شخص؟ اگر دوم‌شخص‌اند، مخاطب را با حالت جمع و محترمانه خطاب کرده‌اند یا مفرد و خودمانی؟ اصلاً این جمله‌ها در هم خوب چفت شده‌اند یا نه؟ می‌بیند چه‌قدر می‌توان در جزئیات یک متن دقیق شد و از دلش نکته و اطلاعات بیرون کشید؟

تأمل در پاراگراف‌ها سطح بَعدیِ رسیدن به هنر خوانندگی است؛ برای نمونه، آیا حجم پاراگراف‌ها متعارف و استاندارد است؟ جمله‌های پاراگراف باهم پیوستگی لازم  و کافی دارند؟ موضوع در آن پاراگراف خوب پرورده و پرداخته شده است؟ اصلاً اگر آن پاراگراف نوشته نمی‌شد، به غنای متن خدشه‌ای وارد می‌شد یا نوشته موجزتر و خواندنی‌تر می‌گشت؟

حال که سطح پاراگراف را هم بررسی نمودیم، نوبت به انسجام ساختاری نوشته می‌رسد. منظور از انسجام ساختاری، ارتباط و انضباط منطقی و مناسب جمله‌ها و پاراگراف‌های متن باهم است. بعضی وقت‌ها متن‌هایی را می‌خوانیم که انسجام ساختاری ندارند؛ مثلاً موقع مطالعه‌شان ناگهان به خود می‌آییم و از خود می‌پرسیم: «جای این پاراگراف نباید این‌جا باشد؛ اگر در اول متن می‌آمد، به فهم مطلب خیلی بیش‌تر کمک می‌کرد.»

تا این‌جای کار هرچه گفتم، کم‌تر جنبه‌ی محتوایی داشت و معمولاً یا به زبان نوشته مربوط می‌شد یا به چیدمان اجزا و عناصر متن؛ اما بسیار واجب است که به انسجام محتوایی نوشته هم توجه ویژه‌ای کنیم؛ چون هر متنی برای این نوشته شده که محتوایی را درباره‌ی موضوعی مشخص بیان کند: اید‌ه‌ای را مطرح سازد، تحلیلی را از پدیده‌ای ارائه دهد، راهِ‌حلی برای مشکلی پیش نهد، نقدی را از چیزی عرضه نماید.

پس محتوا اگر مهم‌تر از زبان نباشد، کم‌اهمیت‌تر از آن هم نیست. بسیار خوب، حالا که تا حدودی اهمیت محتوا نمایان شد، زمان آن رسیده که درباره‌ی چندوچون دقت‌کردن در محتوای متن هم توضیحی به‌اندازه بدهم. این کار را شاید نشود در همان دفعه‌ی اول انجام داد و به‌احتمال قوی، از تأمل در دیگر بخش‌های نوشته بیش‌تر تمرکز بطلبد؛ چون به‌نسبتِ آن بخش‌های دیگر به‌مراتب انتزاعی‌تر است.

جدا از آن، تشخیص این موضوع به دانش و مهارت عمیق‌تری نیاز دارد؛ برای همین شاید این کار برایتان در آغازِ کار راحت نباشد؛ ولی هرچه به محتوا بیش‌تر اِشراف داشته باشید و از ذهن منظم‌تر و منطقی‌تری برخوردار باشید، در این مسیر جلوترید. همان‌طور که داستان‌ها یک سیر روایت دارند و از جایی شروع می‌شوند و به جایی ختم می‌گردند، نوشته‌های غیرداستانی هم چنین سیری را البته به‌گونه‌ای دیگر دارا هستند.

یک نوشته‌ی خوب به‌طور کلی، یا بر مدار «علت‌ومعلول» می‌چرخد یا بر بستر «روایت» راه می‌پیماید؛ اما جزو هرکدام از این دو دسته که باشد، اسلوب و قاعده‌ای دارد. مثلاً محتوای منسجم، اگر از جنس علت‌ومعلول باشد، منطقی قوی و استدلال‌هایی متقن دارد، و متن سنجیده این گزاره‌ها را به‌شکلی معقول و ذهن‌پسند در دل خود جا داده است. اگر هم حالت رِوایی دارد، از آغاز و میان و پایانِ به‌هم‌پیوسته و خاطرنوازی بهره‌مند است.

می‌دانم که این حرف‌ها هرقدر هم واضح و شفاف باشند، باز هم نمی‌توانند آن‌طور که باید و شاید منظورم را برسانند؛ چون دارم در باب پدیده‌ای بسیار انتزاعی و موردْمحور توضیح می‌دهم و تا نمونه‌ای معیّن نباشد، جان کلام هم‌چنان مبهم و نامفهوم می‌مانَد؛ اما به‌هرحال، در این یادداشت بیش از این نمی‌توان به‌ این موضوع پرداخت و شرح‌وبسط آن به یادداشت دیگری احتیاج دارد.

راستی، احتمالش زیاد است که وقتی تصمیم بگیرید به این نکته‌ها توجه کنید و با این دقت نوشته‌ها را بخوانید، سرعت مطالعه‌تان به‌شدت کم ‌شود و حتا ممکن است سه تا چهار برابرِ زمانی را که قبلاً برای خواندن نوشته‌ای صرف می‌کردید، الآن به‌خرج دهید تا همان نوشته را ضمن توجه به آن نکته‌ها مطالعه کنید. این اتفاقْ کاملاً طبیعی  و جزو روند معمول کسب هنر خوانندگی است. مدتی که گذشت و ذهنتان حساس و ورزیده شد، اندک‌اندک پردازشتان هم شتاب می‌گیرد.

اینک، دیگر می‌خواهم کلام را به ختام رسانم و این نکته‌ی پایانی را ابراز دارم که خواندن هم مثل نوشتن آداب دارد و خوب و دقیق خواندن هنری است که نه‌تنها بر فهمیدن و نوشتن، بلکه بر سخن‌گفتن هم اثری بسیار ژرف و شگرف می‌گذارد. خواننده هرچه بیش‌تر به هنر خوانندگی آراسته باشد، می‌تواند توشه‌ی پربارتری از مطالعه‌اش برگیرد و قدرت ادراکش را چندین برابر فزونی بخشد.

  • معین پایدار
۲۶
مهر


پیش از هرچیز خوب است بدانیم که اصلاً چه فایده‌ای دارد کودک کتاب‌خوان بار بیاید. جواب این است که کودک با مطالعه‌ی مداوم و هرروزیِ نوشته‌های مختلف در زمینه‌های پایه‌ای، از طرفی، آرام‌آرام به اندوخته‌ای از دانش‌های چندگانه‌ای دست می‌یابد که می‌تواند در آینده، به‌طور ناخودآگاه از آن استفاده کند و از طرف دیگر، اثری چشم‌گیر و به‌سزا را بر روان‌خوانی‌‌اش تجربه می‌کند. هم‌چنین انبوهی از واژه‌ها و عبارت‌ها و نیز ساختارهای معیار و درست جمله‌بندی را خواه‌ناخواه به‌یاد می‌سپارد.

همین پدیده اندک‌اندک، مایه‌ی برتریِ درخورِتوجّه او بر هم‌سالان و هم‌دوره‌ای‌هایش خواهد شد. نسل کم‌مایه و نادان امروز، نتیجه‌ی کم‌توجهی‌ و سهل‌انگاری آموزگاران و سرپرستان دیروزش است. این نقیصه در نسل‌های کودکانِ کنونی به‌مراتب مهیب‌تر و فاجعه‌بارتر است.

بی‌شک، در این بحرانِ ندانستن و مطالعه‌نکردن، بُرد با کسی است که هم از کودکی به مطالعه عادت کرده است، هم از پیرامونش به‌‌قدر کافی می‌داند، هم در نوشتن و صدالبته خوب و درست نوشتن توانا است. باید با بردباری، با روی گشاده، با جدیت و از همه مهم‌تر، با تشویق‌های کوچک و دائمی و هوش‌مندانه، هر روز، نیم‌ساعت برایش کتاب بخوانید. متن را واضح و شمرده‌شمرده بخوانید تا هم بتواند تلفظ درستِ کلمه‌ها را خوب در ذهنش هضم کند، هم بتواند به فهمی نِسبی از محتوای کتاب برسد.


در فرایند کتاب‌خوان‌کردن کودک ترفندها و نکته‌های زیر را به‌کار بگیرید:

۱. به تصویرهای کتاب عمداً و مخصوصاً توجه کنید؛ زیرا برای کودک، هیچ‌چیز مانند عکس‌ها جذاب و توجه‌انگیز نیست؛

۲. فیلمی را که با موضوع کتاب در ارتباط است برایش به نمایش بگذارید و خودتان هم‌راهش آن فیلم را ببینید. طی دیدن فیلم سعی کنید آن‌چه از کتاب با آن فیلم در ارتباط است، برایش یادآوری کنید. این کار باعث می‌شود کاربرد محتوای کتاب را دریابد و پس از آن، با انگیزه و علاقه‌ی بیش‌تری به مطالعه‌ی آن بپردازد؛

۳. هر بار که از سر کار به خانه می‌آیید، پیش از هر‌چیز، از تلاش و پشت‌کارش در خواندن آن کتاب بپرسید. جز این، در جمع‌های خانوادگی با فخر و شادکامی بگویید که او مشغول مطالعه‌ی فلان کتاب است یا از وی بخواهید خلاصه‌ای از آن‌چه خوانده است، برای یکی از حاضران خوش‌ذوقِ آن مجلس تعریف کند.

این‌ کار از سویی، موجب می‌شود کتاب‌خواندن برایش خوش‌آیند و افتخارآمیز شود و از سوی دیگر، انگیزه‌ی خوب و دقیق به‌یادسپردنِ اطلاعاتِ کتاب را در او تقویت می‌کند. هم‌چنین هربار که دانسته‌هایش را برای کسی می‌گوید، در بازیابی و طبقه‌بندیِ دانش‌هایش ماهرتر می‌شود؛

۴. تا می‌توانید جلوی چشمش کتاب بخوانید. اگر خسته‌اید و حوصله‌ی کتاب‌خواندن ندارید، دستِ‌کم وانمود کنید که دارید کتاب می‌خوانید. مدت این کار چندان مهم نیست؛ مهم این است که این کار را هرطور شده، حتا در میهمانی‌ها و روزهای عزا انجام دهید. هدف از این تداوم و پیوستگی این است که متوجه شود مطالعه‌کردنْ مخصوص روزهای معمول نیست؛ بلکه عادتی روزانه است؛

۵. شخصی را برایش برجسته کنید و او را با وعده‌ی تشویق‌های عالی و متفاوتِ آن شخص، همیشه سرحال نگه دارید. این شگرد اضافه بر جنبه‌ی تشویقی‌‌اش، بهره‌گیریِ زیرکانه‌ای است از مَثلِ «مرغ همسایه غاز است»؛ چون تشویق‌های پدرومادر و نزدیکان، پس از مدتی جذابیتشان را از دست می‌دهند. در این موقعیت باید کسی بماند که هم کودک دیربه‌دیر می‌بیندش، هم آن شخص برایش کتاب‌های دل‌کش‌تر و لذت‌بخش‌تر به ارمغان‌ می‌آورَد.

با این سیاست نوعی شرطی‌سازی را اجرا کرده‌اید؛ به‌طوری که ناخواسته این واقعیت در خاطرش تداعی می‌شود که هربار آن شخص را می‌بیند کتابی می‌گیرد و برای این‌که نزد آن شخص سربلند باشد و از جانب او تشویق شود، باید کتابِ قبلی را خوب خوانده باشد. برای این کار کسی را درنظر بگیرید که در کتاب‌خواندن پی‌گیر است و در چشم خانواده و کودک وجهه‌ای علمی و فرهنگی دارد؛

۶. اگر تلفظ درست واژه‌ای را نمی‌دانستید یا از نامی خاص سر در نیاوردید، حتماً به لغت‌نامه‌ها یا دانش‌نامه‌های معتبر رجوع کنید. رجوع به لغت‌نامه نیز خود مسئله‌ی مهمی در رشد زبانی و کلامی آینده‌ی کودکان است. آن‌ها باید به رجوع مداوم به لغت‌نامه‌ها و دانش‌نامه‌ها عادت کنند؛

۷. برای کودک، کتابی کوتاه انتخاب کنید. این‌که کودک ببیند تلاشش نتیجه داده و کتاب پایان یافته است، حس بسیار خوش‌آیندی درَش ایجاد می‌کند. انتخاب کتاب پرحجم بسیار خطرناک است؛ چون احتمال این‌که کودک را از کتاب‌خواندن زده کند زیاد است. نباید کاری کنید که وقتی کودک یاد کتاب و مطالعه می‌افتد، تصویر انبوهی از کتاب‌های حجیم و تمام‌نشدنی در خاطرش شکل بگیرد و خستگی و فرسودگی را در ذهنش تداعی کند؛

سخن آخر این‌که پدرها و مادرها، آن‌چه خواندید خطاب به هر دوی شما بود؛ یعنی هم پدر، هم مادر. تکی عمل‌کردن راه به جایی نمی‌برَد. ببینم چه می‌کنید...!

  • معین پایدار